وفاداری مرا مشهور کرده ..هر کسی در حد امکانش
چناچه چاووشی را صوت بم، شیراز را دروازه قرآنش
نکن وا سلسله گیسوی خوش رنگت خَمش کَت بسته اندازد
به دست سلسله قاجار لاکردار، دست لطفعلی خانش
دلم می برد و روی از من نهان میکرد وبا اغیار میچرخید
خدا اینگونه ما را با خبر میساخت از بازی پنهانش
زلیخا یوسفش را بُرد در جمع زنان مصر تا لغزد
ترنج فتنه از دامان عصمت دار و خون از شست مهمانش
ترنج از شست و ،شست از دست و، دست از جان وسرازپا کسی نشناخت
در آن بزمی که شد یوسف چزانی، عاقبت ختم به زندانش
چه فکری پیش خود کردی گمانت عشق بخشنده است؟
نه جانم از زلیخا آبرو را برد و از یعقوب چشمانش
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 18 فروردین 1403 10:09
محمود فتحی 19 فروردین 1403 16:16
درود براحساسات حکیمانه شماعشق همیشه برمبنای عقل سلیم سرچهمه نمیگیرد گاهی
نافرجام است انسان رابرلب پرت گاه میکشاند باپوزش نظر حقیر این است