تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
سیاوش دریابار

ساعت شماطه دار..... ساعت شماطه دار پست لبت زنگ زده بی سبب نیست مرد خدا پوست خود رنگ زده کوچه بن بست نیست چرا شهر دلت بی جان است عاشق خیره سرم جان دلم در دام است شب دعایم کن روز مراد حاجتم حاجتم نی...

ادامه شعر
افسانه نجفی

_بروی شانه های شب رها کرده ام بغض گیسوانم را... _شب بی ستاره غارت می کند تا مغزاستخوانم را! _چشم های تو گویی برده اند هم ستاره هم نردبانم را... _کاش بر می گشتی با خنده هایت به آسمان پس می دادی کهکشان...

ادامه شعر
سیاوش دریابار

دخترم گریه نکن دخترم گریه نکن پوست رنگ دست پدر غمگین است بی سبب نیست که سفرشان رنگین است دختر گریه نکن اندکی خاک بر چشم پدر رفته وگرنه لب او شیرین است دخترم گریه نکن موی پدر خوش رنگ است شاید...

ادامه شعر
افسانه نجفی

_چنگ می کشد بر سینه ی دیوار؛ نفس! نو عروس ِشوهر مرده ی شب بیدار... _کاش عشق یک بار مرهمی می شد بر زخم های دلخستگان در این دیار... _بعد مرگ ِاُمیّد؛ سگ های یأس هر شب می شوند هار......

ادامه شعر
جلال بابائی

چشم هایم حیرت زده شد. خیره در عکسی که به نانوایی چسبیده بود. جوانی زیبا و پنجه در پنجه کوه دماوند داشت. نانوایی سیاه پوش شده بود و چشم هایش پر از اشک. چه غم انگیز است و بعضی با رتبه ای بر دوش فخر عالم...

ادامه شعر
سیاوش دریابار

با من چرایی.... این روزها دیگر تنم توان حمل تنم را ندارد گاهی به روحم طعنه میزند که تو با من چرایی و تن خسته دلش یک سیر عشق میخواهد و من منتظر یک لبخند و وقتی بجای لبخند یک کودک یک مادر یک معشوق یک م...

ادامه شعر
سیدحسن نبی پور

عشق بیاموز ؛ نه جنگ وخونریزی ،   کودک تنها . ======== افطارمی کنم ؛ روزه ام را ، باعسل چشمانت . ======== شاعرشدم ؛ وقتی عشق رادریافتم ، درخیالاتم گم شدم ======= اشک هایم خشکید ؛ چشمانم بی سو ، نی...

ادامه شعر
افسانه ضیایی جویباری

. همزاد بهار بود، چشمانش طعم تماشا میداد، ماه بر لبهای پر خنده اش تکیه داشت. سرخی گونه هایش، پراز وسوسه سیب بود، که گریز از بهشت را توجیه میکرد، اما افسوس که سهم من از بهار ازمون تلخ صد خ...

ادامه شعر
افسانه نجفی

_آغوش عشق آویخته بر گردن دار _و ما از دست هایمان؟! بر نمی آید هیچ کار... _مگر نه امامزاده ها غارتگر دردند؛ پس چرا دار آبستن ِ باوری تازه است؟! _جار می زنند ناجیان در شهر: مرگ بر استکبار! _مردمان زی...

ادامه شعر
پروانه آجورلو

دفترم پر شده از نام تو و یاد تو و عطر تو دلدار حالا تو بگو: من چه کنم؟؟؟ داغ فراقت شده زخم دل بیتاب دوری تو دردیست بزرگ؛ تو جان منی دلبر شب را سپری کردم با اشک؛ غم و حسرت... هر شب که تو می آیی در فکر ...

ادامه شعر
سیاوش دریابار

بدرود با درود صبح بخیر یک دانه من صبح بخیر زیبا روی من صبح بخیر عزیزم خدا کنه همینطور که بارون می اید تا سیاهی ها را پاک کند بدی ها رو هم از دل ما آدما دور کند رقص قطرات باران شوق زیستن را روی شاخ ...

ادامه شعر
افسانه نجفی

_می زند تیغ خاطره؛ رگ های خیال را _سست می افتد می بوسد تن بی جان ِ رویای محال را! _ماهی تُنگ عشق است دوست دارد حتی تصویر دریای زلال را......

ادامه شعر
سیاوش دریابار

دلتنگی های من سلامت میکنم تا بدونی حتی اگر فرسنگ ها ازت دور باشم باز سلامتی ات را میخواهم چرا صبح سلامت میکنم چون همه انرژی خوب جهان در صبح جمع میشه پس تو هم بپذیر که سلامتی تو درمان همه دلتنگی هام...

ادامه شعر
رجبعلی  باقری

پینه های دستِ مان پشتِ پنجره ای ریخت که دروغ را باور کرد و از سایه های کرکره اش هاشور خورد پینه های دل مان #سپکو_پینه ✍رجبعلی باقری...

ادامه شعر
آگرین یوسفی

بهار استُ اُردیبهشتُ بادِ لطیفی می وَزَد عطرِ گلهآ خاطره یِ آغوشَت را برآیم زمزمه میکند. #آگرین_یوسفی

ادامه شعر
افسانه نجفی

_باز هم من و این تنگ گذرگاه... _شبی سراپا تیره پوش کمین کرده چون راهزنی پست بر سر راه... _می کند دم به دم دشنه اش را تیز با آه! _غم عشق چون نوشدارو می زند خیمه ای بر ناخودآگاه... _می کنم عیش سر م...

ادامه شعر
امین  غلامی

پریشان حال آن موی پریشانم. که در خواب پریشانم. پریشانتر ز بیداریست. امین غلامی (شاعر کوچک)

ادامه شعر
حامد نوروزی

چند می فروشی؟ گفتمش چه می فروشی ؟ گفت دل گفتمش چند می فروشی ؟ گفت به اندازه لبخند گفتمش پس مال تو "تنها بخند" او خندید و از دستان من دل را ربود وقتی بخود آمدم او رفته بود دل ز دستش روی خاک افتا...

ادامه شعر
افسانه نجفی

آغوش تو دروازه ی بهشت بود و چشمانت ناب ترین گذرواژه! _اما من به جرم تعهد؛ کنار ایستادم و سکوت تن رویایم را خورد... _تعهد! چه واژه ی بیگانه ای در جای جای خانه ای که اگر یاد تو تسکین تنهایی‌ها یش نبا...

ادامه شعر
سحر خالقی

صدای خورشید که در ابتدای سیارک زمین فرود امد شکافی در اعماق فکرم طلوع کرد انگار که ریسمان توجه را در درون روحم ریز ریز می کردند همچون دخترک کوچکی که روش های مرطوب شده ذهن خود را به درون آسیاب دور...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا