مادرانه

تو سالن مرکز بهداشت منتظر نشسته بودیم تا نوبتمون بشه،هر دفعه که صدای گریه یه کوچولو از تو اتاق میومد،استرسم بیشتر میشد و محکمتر تو بغلم فشارت میدادم‌.
یهو یاد روزی افتادم که نشسته بودم تو همین سالن و منتظر بودم بریم داخل و واکسن دو ماهگیت رو بزنی،اون روز اندازه امروز نگرانت بودم و چقدر دور بود واسم هجده ماهگیت،ولی امروز حس کردم مثل برق و باد گذشته...
رفتیم تو،خیلی دردت اومد میدونم،ترسیدی میدونم،مردم واسه اشکات که دونه دونه میدوید رو گونه هات،دلم میخواست بغلت کنم و زار بزنم،اما نمیشد،آخه بیشتر میترسیدی جان مادر...
الان که داشت خوابت میبرد پیش خودم گفتم نکنه یهو هجده سالت بشه و نفهمم چجوری گذشت،میدونم خیلی دور نیست،میدونم به چشم بر هم زدنی میگذره،مثل همین هجده ماه،از ته دلم آرزو میکنم روزی که هجده ساله میشی حال دلت خوب باشه فقط همین...

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 101 نفر 171 بار خواندند
شبنم معتمدی (26 /03/ 1399)   | محمد مولوی (26 /03/ 1399)   | مسعود مدهوش (27 /03/ 1399)   | لیلا سعیدی (28 /03/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا