تو سالن مرکز بهداشت منتظر نشسته بودیم تا نوبتمون بشه،هر دفعه که صدای گریه یه کوچولو از تو اتاق میومد،استرسم بیشتر میشد و محکمتر تو بغلم فشارت میدادم.
یهو یاد روزی افتادم که نشسته بودم تو همین سالن و منتظر بودم بریم داخل و واکسن دو ماهگیت رو بزنی،اون روز اندازه امروز نگرانت بودم و چقدر دور بود واسم هجده ماهگیت،ولی امروز حس کردم مثل برق و باد گذشته...
رفتیم تو،خیلی دردت اومد میدونم،ترسیدی میدونم،مردم واسه اشکات که دونه دونه میدوید رو گونه هات،دلم میخواست بغلت کنم و زار بزنم،اما نمیشد،آخه بیشتر میترسیدی جان مادر...
الان که داشت خوابت میبرد پیش خودم گفتم نکنه یهو هجده سالت بشه و نفهمم چجوری گذشت،میدونم خیلی دور نیست،میدونم به چشم بر هم زدنی میگذره،مثل همین هجده ماه،از ته دلم آرزو میکنم روزی که هجده ساله میشی حال دلت خوب باشه فقط همین...