برای عشق روح و جان بدهید بهار آمده خود را کمی نشان بدهید به زیر نم نم باران و در لطافتِ سبزِ سحری چو لاله پر بگشایید و امتحان بدهید وَ دل به آسمان نشان بدهید * بهار آمده ...

بنام خدا تقدیم به دلهای عاشق ( دلدار رسید ) خبری آمده از ، سویِ صبـا یـار رسیـد به سَحر آمده آن ، دلبر و گُلنـار رسیـد نشود پـاک زخاطـر، گـُل زیبـا رُخِ مـن دلِ عاشق شده ، مَنـزلگـهِ دلدا...

سحرگاهان طنینی خوش نوا آواز میکرد من مسکین را از خواب ناز بیدار میکرد همی ذکر میگفت تا مهیایم کند دل و جان مرا از شوق وصل بیتاب میکرد...

« اکسیرشفا » گلــــــزار رخ جانــان ، آیینه زیبایی اندر چمن حسنش ، هر جلـوه تماشایی رخسار دل افروزش مانند مـــه گردون گیسوی دلاویزش، همچـون شب یلدایی درساحت عشق او، عقـــل بشری حیران هر ق...

عمر خود را بی سبب من صرف نامی کرده ام چشم خود را گرچه خون بر پشت بامی کرده ام همره رندان شدم . ساکن شدم در میکده برده ای بودم که خدمت بهر جامی کرده ام آنچنان محو نگاهش گشته ام بی دانه ای ق...

بِگُشـــا در که یک فقیـــر آمــــد تشنه و خسته هم اجـــیر آمد تازه وارد به صیــــد جـــــلّادان صوت ترنا و یــــا وزیـــر آمـــــد قلب متروک من خوشــامد گفت به نوک خنــجری که دیــــر ...

( چشم به راه ) بی تو گر رُسوایِ هر، میخانهِ مـن شمعِ من هستی ، تو را پروانهِ من میکـده شـد مَنزلـم ، از هجـر یـار درفـراقـت سوختـم ، ویرانـهِ مـن ای نگـارَم، بـُرده ای ، یَغمـا دلــم چشم و...

سکوت در من شعله‌ور است و بغض در من طوفانی به پاکرد که نیمی آتشم نیمی هم باد اما این طوفان آتشم را خاموش نکرد وتمام خاکسترم رابا خود برد وشعله ورم کرد...

هـــرکس از ساده بودن تمام وجودش را دراختیارت قراربدهد عاقبتش جان دادن اســـت ، ماهی ها را ببیـــن مردن دستِ جـــمعی ماهیهاروببین ................... ...

در گلشن ما غیر ِمحبّت خبــــری نیست جز عشق درین دایره بالا و سری نیست مرغان ِ هوا از دل ِ ما بـــی خبـرانـنـد جز طعنه ای از حاشیه بر دل ثمری نیست آن وارث ِ پیغمبـــــر ِ عشّاق ...

بال طوقی به بلندای طلوع حوض را بر هم زد! چینِ آب از نوک گیسوی پری به موزاییکِ ترک خوردۀ پاشویه چکید من و سودای بلوغ ، به بهای همه دُردانِگیَم ، به تراشیدنِ یک رخصتِ شر دست زدم ! ...

( نغمه جانسوز ) در رازِگُل و بُلبل ، مَبهوت و پَریشانم من طالبِ این قصه ، درفصلِ بَهارانـم احوالِ گل ازبُلبل،پرسیدم و پاسخ داد گفتا که مگو جانا، سوزانم و نالانم بَر شاخه کنارِ گُل ، بنگر ...

با صدایت کبوتران در خواب!! از نگاهت بِرُسته گل از خاک! روی گیسوی تو به آرامی موجِ نوری سروده شعری پاک دارِ خود را به دوش می بردند عاشقانت، چه مردمی بی باک!! وصفِ تو می کند خداوندم در حدیث...

"هین کج و راست میروی، باز چه خورده ای بگو" * کشته ی مروه پشت سر، سعی صفا به روبرو گفت نبی دادگر ، حلقه ی دست من نگر یک نفر از هزار تن، نیت حق طواف او خطبه ی لاشریک را، خوانده کرور تن ز م...

( دعوت ) هَمدمِ باده نوشان ، گشتم و دیوانه ام ساغرِ من تُهی شد، طالـبِ پیمانـه ام گاهِ وصال آمده ، موسمِ وصلت رسید بگِردِشمعِ سوزان ، نِگَرچو پـروانـه ام اسیرِ دامِ چشمش ، صیدِ کمندِ گیس...

یک لطافت مرگ آور... بالشی پر از باد دلخوشی و رؤیاهای دوردست زمانی که ابر و مه اطراف خانه را میگیرند.. نم نم دیر باور باران صورت آبله روی شادیها ، آن سان که خاک خشک چنان شرحه ...

هیچ هم که نباشم؛ خدا که باشد هیچ دیگر ، بیمم نیست من هر روز معجزه اش را به انتظار نشسته ام ... ================ دلم آسمان می خواهد من از زمین خسته ام... ...

«تا آنجایی دانستم که ندانسته ام ! » ای دهرترا چیست به دل قفل و به اسرار؟ کز درد تو تسکین نتوان یافت به گفتار؟ هر کس به جهان آمده از روز تولد آمادۀ پیری و مرض بر دل و جان شد اول تب دند...

شرح دلدادگی ات را به من آری باز آر ترسم ار دیر کنی ره به تمنا برسد محو در زلف پریشان تو گشتم جانا ور نیایی به خدا جان به تقلی برسد پیچش موی تو مشکین بود از عطر وگلاب کو گلابی که ...

«امروز مستان را نگر در مست ما آویخته/افکنده عقل و عافیت وندر بلا آویخته» «حضرت مولانا جلال الدین بلخی» امروز روز اول و فردا نجات آخــــــــر است امشب به ره نیت نما،بر دِی چرا آویخته؟ شاید که...