تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
محمد علی رضا پور

بسم الله الرحمن الرحیم السلام علی الحسین و علی علیّ بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین باز، مهری از آسمان رخشید وعده ی توبه بر جهان بخشید پدرش آمین گفت مادرش اختصاصیِ خودشان گل هایی چید...

ادامه شعر
محمد علی رضا پور

من آسمان ابری ات را دوست دارم ای عشق! من بی صبری ات را دوست دارم مازندران! طعم هوایت عاشقانَه ست با تو، هوای دل، همیشه پر بهانَه ست این جا، ترنّم ها به رنگ عشق هستند سبک آفرینانِ قشنگِ عشق هستند ...

ادامه شعر
صدیقه جـُر

خداوندا چه دنیایست دلی پر درد و آهی سرد گهی افسرده گه آرام پُر از تنهایی وحسرت وآهی سرد وقلبی زار گهی خنده، گهی گریه پـُر از درد غریبی درد بی درمان وطن جان است، وطن مام است وطن آن نو...

ادامه شعر
محمد علی رضا پور

آی رؤیای ساده، گندمزار! جلوه ی ناز جاده، گندمزار! حیف! اهل "شتاب_راهیم" و در تَسَلسُل فتاده، گندمزار! ما فقط می رویم و می گذریم نیست در ما اراده، گندمزار! برکتیّ و به حُرمت غزلت ...

ادامه شعر
سحر خالقی

زمانی بود که تورا در صورت های مختلفی می دیدم گاه در زمانی که ذره در پیاله وجودم جاری میشد گاه در مکانی که من را در تاریخ غرق میکرد گاه تسبیح سبزی بودی در کنار سجاده مادرم گاه گاه هم در لابه لای نوشت...

ادامه شعر
Milad Afrough

چو رسی به تور سینا به درون کوه بنگر که جواب ارنی را تو درون کوه بینی _ بر سر سنگ عیان است یک گل لاله وحشی که میان برگ هایش یه بنفشه نقش بسته _ بر شکاف کوهی از سنگ قطره آب روان است که صدای دل نشی...

ادامه شعر
سحر خالقی

من هرز گاهی که به خود می‌نگرم خودم را استعاره ای می‌نگرم در قابی از مردمک چشمانت تو شایدم هم دیدی باشم در زوایای پنهان بیصرتت که هر گاه در آسمانی میخواستی من را پیدا کنی ایهامی در درون دستانت می‌گذاش...

ادامه شعر
جواد امیرحسینی

عاقبت از زهرِ غم، جامِ دلم لبریز شد در بهارِ زندگی، دنیایِ من پاییز شد سینه مالامال درد و چشم، خونبار و دلم مثل نیشابور بعد از حمله‌یِ چنگیز شد سیبِ سرخِ باغ آخر شد نصیبِ یک چلاق دُخترِ رز نو عروسِ ...

ادامه شعر
سحر خالقی

اهل نظر در این ره در سفر نند که همگی زین جمله در حول یک محورنند میروند در این ره و ذوب میشونند در او که آنها نوری ز انوار این پیکرنند رباعی نو شعر ازاد اریحا ...

ادامه شعر
شیما رحمانی

من؛ نَه آن سایه که می پنداشتی انبساطِ آتشم؛ نورَم ببین. *** من؛ نَه آن ظلمت که می پنداشتی شعله هایِ سَرکِشَم؛ شورَم ببین! ...

ادامه شعر
محمد اسکندری کتکی

حکایت شب هجران ،که دوست انشا کرد سواد دیده ی ما را دوات املا کرد به باغبان چه شکایت بری تو ای بلبل که گل هر آنچه جفا کرده بود حاشا کرد حدیث عشق نگویم که اندرین گلشن گلوی غنچه بریدند تا دهان وا کرد وفا...

ادامه شعر
صدف تاجمیریان

خداوندا به نامَت شعرم آغاز کز آن زیـنِ قلم شد اعجاز چو سر رسد وقتـِ شبانگاه بدیدم قوه ات بر چهره ماه بیاوردی هزاران چرخ گــردان بـِ اویختی هلالِ گوش ز ...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

چند گاهی است که در پی “اکنون و جهانم” خود ندانم که چه میخواسته‌ام از “دل و جانم” جان شیرینم بیان کن تو که از حال و احوال دلم باخبری… گوی ، “گرداننده” رها کن تن بی جان من از همهمۀ بی خبری… حقیقت چیست...

ادامه شعر
سامان نظری

اَرَنی کس بگوید جگری سوخته دارد چشم دل می‌بیند اما گر دهانی دوخته دارد در دلش حسرت بگیرد که زبان مقام ندارد چون رسیدی کوه سینا دیدی،چه صدایی دارد بش...

ادامه شعر
محمد علی رضا پور

سروشی در مکتب ادبی نورگرایی مثل حسّ قطار در جنگل مثل گل های باغ راز غزل مثل قله به چشم کوهنورد مثل روزن، ستاره ی روشن برای مسافری تنها مانده با خودرویی در طولانی ترین تونل، مختل مثل حلّ معضل...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

گر دلدادۀ عشقیم ولی راه ندانیم گر دردانۀ مهریم، ولی باب ندانیم اگر در ره ، اسیری یا فقیری یا دبیری اگر دیدی مسیری یا نصیبی یا بصیری بدان در خلوت عشقی اسیری بدان در بند عشق و در مسیری اگر اندیشۀ عشق...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

در حال خود حاضر شوی بر درک خود شاهد شوی گر ناظر جانت شوی حاضر به احوالت شوی درگیر تن یا اسم و رسمِ خود شوی با نَفسی و غافل زِاحوال خود شوی گر غافل از نَفسَت شوی در جان و تن حاضر شوی در خود که با خ...

ادامه شعر
سیدرضا موسوی راضی

نماز من به چه ارزد که معنی اش گنگ است که آب در دل هر تنگ شبیه آن تنگ است ستاده آن به نماز و دلش به بازارست تمام مردم بازار از او در آزارست فلان به سجده و دل پیش همسر همراه خودش به قرب الهی بداند ...

ادامه شعر
جواد امیرحسینی

پیر روزگار چو ابرویِ نگارم گرچه من قدّی کمان دارم نه پیرِ سال و ماهم من، که قلبی نوجوان دارم نشسته برف پیری بر سرم، زیرا که مدّت هاست خبر از عهد یاران با خسان و ناکسان دارم منم یعقوبِ کنعانی که ا...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

انسان ، با عبور از ، خلاقیت خویش، در یک لحظه ؛ تصویر گسترده ای؛ از ممکن های بسیاری رو می بینه در بر این رخ داد؛ . … او خود می‌بیند که ؛ چگونه در این خلق ؛ ” با خلاقیت خویش” آنان که پیوسته بدنبال ، ت...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا