نوشته های ادبی محمد تقی محمد قلیها
دهقان جامه کهنه ای را دور مترسک پیچید ونگاهی به اوکردگفت: -نمی دانم زشتی تو برتراست به ترسناکی یا ترسناکیت برتراست به زشتی مترسک به سخن آمد وگفت : تفاو...
ادامه نوشتهبچه که بودم تو کوچه مون یه پسره ریز نقش وبدقیافه بود که من از اون خیلی حساب می بردم .روز وشبم همش به ترسی که از ش داشتم می گذشت .یه جوانی درهمسایگی داشتیم که سرش خیلی تو کتاب بودوبا یه گرو ههایی هم می...
ادامه نوشتهبه نام خدا <br/>بند کفش <br/>وقتی یک دختربچه دبستانی بازیگوش بودم مدتی حال مادرم بهم ریخت طوری که در ماههای پس ازآن چهره اش غمگین واندامش تکیده شده بود.شادابی،شوخ طبعی ومهربانی گذشته را نداشت.وقتی ازم...
ادامه نوشته