نوشته های ادبی علی سپهرار
ههههوووووووووووژ ....!! ...صدایی مانند خالی شدن کامیون آجر بیدارش کرد و بلند شد و میان پاهای مسافرین نشست! محمود در راهروی میان صندلیهای اتوبوس ، روی کارتنی خوابیده بود... انگار کف اتوبوس به دست...
ادامه نوشتهنفتی روس « نفتچی روسچی » دور تا دور گودال رو خوب کوبیدم.. خوب! مطمئن شدم که در عرض شب تا صبح دیگه نمی شه فرق رنگ و جنس خاک گور را با اطرافش فهمید.. بعد برف هم شروع به باریدن کرد.. فکر کردم که دیگه ...
ادامه نوشتههر زمان که وارد حیاط میشدم و میدیدم که « آتاماژور»* نردبانِ دراز خانه را به دیوار تکیه داده و گلهای سرِ دیوار را مرتب میکند ؛ میفهمیدم که تریاکش خوب رسیده.. وگرنه چنان دمر توی حیاط جلوی کاناپه اش ر...
ادامه نوشتهصبح بسیار زود ، هنوز هوا تاریک بود و ایستگاه اتوبوسی که من هر روز از آنجا به سر کارم میرفتم متروک تر از همیشه! به جز یک زن دائم الخمر که دو زانو روی سکویی کنار پیاده رو نشسته بود و با خود حرف میزد ...
ادامه نوشتهبه نام خدا «موجی از زندگی » 50 تومن ! 50 تومن ! کاپشن 50 تومن ! ....انگشتشتتتتتر ! انگشتتتتتر ! اصل عقیقه ! 30 تومن ! 30 تومن ! اینجا ، در پیاده روی خیابان سیمتری قدیم «کارگر کنونی » مابین میدا...
ادامه نوشتهخیالات..!..همش خیالات ! خیالات برم میداره و نمی دونم باهاشون چه کنم . به کتابهای روی رف چشم می دوزم..!..اه..! کار من نیست ! دنبال چیز دیگه ای هستم ..! چی ؟ نمی دونم. بهتر بود که بیرون می رفتم . شاید ...
ادامه نوشته