درد دارد پَسِ عمری که ندانی تو منم
سخت شد بار دگر گفتن حرف قلمم
غصه هم قافیهی قصهی عمرم شده است
بغض هم وزنهی موزون دو بیتم شده است
از غزل های نگفته همه مو گشته سپید
جان من باز تو آی و بدهم فصل امید
زنده کن مرده تنی را که تمامش ز تو است
باز کن دیدهی یعقوب که از بهر تو بست
خسته از درد و ز مرهم ز همه شهر شدم
خسته از مردن هر روزه ی بی مرگ شدم
خسته از قامت رعنای مهِ شَعر به دوش
خسته از جبر و ز تقدیر و ز تزویر سروش
خسته از پرسه زدن در همه رویای توام
خسته از یاد تو از فکر تو از خواب توام
مرده دریای دلم زنده برای تو نشد؟
یا که دل بهر تو، درگشته برای تو نشد؟
عاقبت قصه ی من را ز تو کردست جدا؟
یا که چون خواب برفتی تو خود از دیده ما؟
دل به ایام بدادم که بَرد یادِ توام
بی وفا همچو تو کرد او همه دل چاک ترم
رفتی ای همره و همتای دل غمزده ام
شعر شد همسفر و مونس و همپای دلم
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 28 فروردین 1403 18:31
سلام ودرود
امین غلامی 02 اردیبهشت 1403 20:44
تکه نانی به دستش دادم.
چقدر خوشحال شد...
به گمانش که دنیا، به دستش دادم.
قیمت نان همی، درهمی بیش نبود.
به گمانش که همه دارو ندارم، به دستش دادم.
زیر لب زمزمه میکرد، خدایا شکرت.
به گمانش که خدا را، به دستش دادم.
اسممو تو گوگل سرچ کنید
امین غلامی (شاعر کوچک)
و از شعرهام در سایت های مختلف دیدن کنید. با سپاس....