<<سرگشته>>
در دلم شعلهٔ احساس و تکانِ تو بساست
در وقوعِ تب و این زلزله، سانِ تو بساست
چون در آغوشِ تو خورشید ! تنم میسوزد
از تو ام دور و مرا، یادِ لبانِ تو بساست
تا تو موعودِ طلوعِ منی و ظهر و غروب
من چه کارم به گرینویچ؟ زمانِ تو بساست
بینِ این هفت هزار و صد و هفده لهجه -
در جهانِ تو مرا درکِ زبانِ تو بساست
برگهای بدنم، زرد اگر بیتو شدند
در هرس کردنِ من، شوقِ وزانِ تو بساست
مژه با پلکِ تو، اندوهِ مرا میدزدند
ای که در کشتنِ آن، تیر و کمانِ تو بساست !
کاش پیدا بکنم آدرسِ قلبِ تو را
که برای منِ سرگشته، نشانِ تو بساست
#امین_مقدس
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 18 اردیبهشت 1403 15:41
درود و سلام موفق و مانا باشید