آفتاب ، تازه نا پیدا کرده است که از پنجره ی آشپزخانه تو بیاید و من ، دوباره دارم برایت نامه می نویسم . نامه ی هفتاد و چندم است؟ نمی دانم . اما مطمئنم که قله ها باز هنوز برف دارند و قبرستان ها باز هنوز...
ادامه نوشتهچشم اگر داری تو کورانه میا ورنداری چشم، دستآور عصا آن عصای حَزم و استدلال را چون نداری دید، میکن پیشوا ور عصای حزم و استدلال نیست بی عصاکش بر سر هر ره مایست گام از آن سان نه، که نابینا نهد ...
ادامه نوشتهغروب کم کم داشت خفه می شد . کوچه را پیدا کردم . کوچه یِ در هم پیچیده ای بود . روی پِشکِل هایِ تازه جلو رفتم . زنی داشت بچه اش را شیر می داد ، بی آن که سینه اش را خوب پوشانده باشد . مگس هایِ سِمِج ب...
ادامه نوشتهما هم امروز هوسی کردیم برویم محله ی قدیمی مون ، هی یادش بخیر خیابان شاه آباد حالا شده خیابان جمهوری اسلامی دنبال کتاب فروشی بودم که سالها ازشون خرید می کردم . از دوست خوبمان ممنونم مرا هم بیاد آورد ام...
ادامه نوشتهآب باران دور چاه حیاط جمع شده بود . انگار اولین بار بود که چشمم به آن گلدان سیاه رنگ می افتاد . گلدان سیاه رنگی که یک گل کوچک آبی داشت . به گل کوچک آبی که نگاه کردم نفهمیدم چطور و چرا یک دفعه حیاط بزر...
ادامه نوشتهناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟ با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم! رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت. من که از...
ادامه نوشته″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. نمنم بارانِ بهاری، مردمِ عابر را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که ...
ادامه نوشتهکارگاه چادر مسافرت دوزی راه انداخته بود و امیدوار بود که ماهانه دهها چادر را بتواند به فروش برساند. اما در طول یک ماه از آغاز کارش هنوز حتی یک چادر را نتوانسته بود به فروش برساند. هیچ فروشگاهی حاضر ...
ادامه نوشتهمعلم شروع به درس دادن حرف «ک» کرد. بر روی تخته سیاه، سر مشق بچهها را نوشت: «پدر کار میکند.» «پدر در کارخانه کار میکند.» احمد اشک در چشمهایش حلقه بست. به پنجرۀ کلاس خیره شد و با صدایی خفه گفت: ...
ادامه نوشتهسفرهٔ عشق ″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. نمنم بارانِ بهاری، عابرین را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. ع...
ادامه نوشتهدوشنبه اولین روز رفتنم به مدرسه ی جدیدم بود. برای روز اول مدرسه، شب قبلش، تمام کتاب و دفترهام رو طبق برنامه ی کلاسی که از مدرسه گرفته بودم، توی کیفم چپوندم و به فکر و خیال مدرسه ی جدیدم پلک هامو رو رو...
ادامه نوشتهمحاکمه داستانی از سعید فلاحی{زانا کوردستانی} دادستان؛ با لحنی محکم و قاطع شروع به قرائت کیفرخواست کرد و برای اینکه قاضی و حضار را تحت تاثیر قرار بدهد با قرائت هر بند از کیفر خواست با دست به سوی مت...
ادامه نوشتهسیگار از پشت پنجره اتاق نگهبانی، به محوطه ی پارکینگ نگاهی انداختم. ماشین های توقیفی کناری و ماشین های تصادفی یک طرف دیگر، موتور سیکلت ها هم طرف دیگر به ترتیب و نظمی خاص پارک شده بودند. امروز چن...
ادامه نوشته◇ دخترم کجاست؟!! نوشته ی سعید فلاحی(زانا کوردستانی) - دخترم کجاست؟! پرستار ذوق زده نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی بر لب از اتاق بیرون رفت و با دکتر برگشت. بین راه به دکتر می گفت: آقای دکتر بب...
ادامه نوشتهداستانی جالب را دیدم که در موردِ طبیعت و خوی هر جانداری است که خواستم آن را به اشتراک بگذارم روزی قورباغه و عقربی با هم دوستی کردند و عقرب همیشه در اوج دوستی فاصله میگرفت تا روزی قورباغه به سراغش آم...
ادامه نوشتهدیوانه طی دوران چهل ساله ی عمرم هیچکس را چون آقای "فتاح" خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را "دیوانه" می خواندند. من در همسایگی خونه به خونه آقای "فتاح" زندگی می کردم و ...
ادامه نوشتهعهد علّی بن ابی¬طالب(قسمتی از رُمان ناتمام تاریخی چهارده معصوم) خدایا! خدای مهربان! خدای توبه¬پذیر! بر این کویر خشکیده – که سال¬هاست باران اُلفَتی ندیده است– ترحّمی فرما و ما را به گناهانِ بَدانِ¬مان...
ادامه نوشتههیچ چیزم شبیه کودکانِ کار نیست .... نه سیاستشان را دارم... و نه می توانم چشم های پر محبتت را لحظه ای به اسم خود کنم ! ولی با تمام این ها.... سال هاست سر چهار راه پیراهنت بساط کرده ام و تـــ...
ادامه نوشتهپارسا دیروز به مدرسه نیامد و البته غیبتش را مثل همیشه، " موجّه " رد کردم بخاطر همان مشکل همیشگی و بعدش هم توضیحات همیشگی اش. بعضی وقت ها فکر می کنم نکند پارسا دارد از مشکل همیشگی اش سوء استفاده می ...
ادامه نوشته به نام خدا
بند کفش
وقتی یک دختربچه دبستانی بازیگوش بودم مدتی حال مادرم بهم ریخت طوری که در ماههای پس ازآن چهره اش غمگین واندامش تکیده شده بود.شادابی،شوخ طبعی ومهربانی گذشته را نداشت.وقتی ازم...