یک استکان چای... من از راه دوری آمدم روزی جوانی بودم سرمایه ام امید و عشق بود توشه ام مهر و محبت و عاطفه بود همه ی عمرم را صرف کردم با صداقت و راست و درست باشم آدم مطیعی باشم ، گربه شاخم نزند بس ب...
ادامه نوشته... ▣ عکس متعلق به دوربین ساره موسوی است. ــــــــــــ سرخیِ غروب دَمَر افتاده بود رویِ آب جوبی که بوی حمام کردن زن می داد. غروب ها هوای دیدن بچه مارهای «ممّد وُجوود» تویِ سَرَم عروسی می گرفت. هر و...
ادامه نوشتهیکی بود یکی نبود توی روستای شلمرود، یک مزرعهی سرسبز و خوش آب و هوا بود. داخل مزرعه, مرغدونیای بود که بیست مرغ و خروس کوچک و بزرگ و رنگارنگ آنجا لانه داشتند. بین آنها، مرغی بود به اسم مرغ دمحنایی....
ادامه نوشتهقسمت :سی وششم بدن نیمه جان سگی در خیابان که خون با آب باران درآمیخت و دلقکی در کنارش اشک ریزان .لباس رنگین و کمانی که بسیاری به تن داشتن در جشنواره رنگین کمان .....خاطره ای همراه با صدای آموزگار ...
ادامه نوشتهقسمت شصت و سه به طراحی زغال و سیاه قلم نگاهی انداخت و به حیاط رفتیم. که گفت: که چگونه خودش و بچه ها را آزار و کتک میزد.وقتی ازش جدا شودم در یک رابطه عجیب و غیرعادی به بیماری خطرناکی مبتلا شد از شر...
ادامه نوشتهسر دفتر در عصر حاضر که بیشتر مواقع سرسام آور هست.مجال رمان نویسی و رمان خواندن نیست.عصر ما , عصر کلمات قصار و اندیشه های کوتاه و یا شعر هست. حال که شعر چمدانش را بست و رفت با یاران .خاطراتی که با او د...
ادامه نوشتهساعت مثل اجل معلق تند و تند می گذرد. هیچ خبری و اثری از او نیست. همیشه سر وقت در قرارش حاضر بود. دلم دیگر به دلشوره افتاده طوری که صدای ضربان آن را مثل ضربه پتک بر سندان در مغز سرم احساس میکنم. عرق بر...
ادامه نوشتهیکی از صبح های سرد زمستان، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت. او به مدت 45 دقیقه، 6 قطعه از "باخ" را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می رفتند. بعد...
ادامه نوشتهپشت چراغ قرمز، معمولا عمری از ما می گذرد! خصوصا وقتی که سربازی، گروهبانی، استواری عشقش بکشد کمی پلیس راهنمایی بازی بکند و جلوی مسیر را بگیرد تا هر وقت تشخیص داد، اجازه عبور صادر کند.... آری همانطور ک...
ادامه نوشتهوارد رستورانی می شوم سلام میکنم هنوز آواز بیان سلام بپایان نرسیده ،ضربه ی گیج کننده ای به پشت سرم می خورد وقتی برمی گردم لبخند جوانی از عصبانیتم می کاهد تا بخود می آیم که دلیل این کارزشتش را بپرسم ب...
ادامه نوشتهقصه ی نخست، روایتی است از روزهای پایانیِ عمر برادر بزرگتر یک خانواده شش، هفت فرزندیِ نیمه سنتی- نیمه مدرن که علیرغم مراقبتهای اعضاء خانواده اش، بدلایل مختلفی از جمله، لجاجت همسرش با خانواده وی در مورد...
ادامه نوشتههربار که از پنجره کوچک اتاق خواب طبقه دهم برج مسکونی شهرک غرب به افق دودزده پیش رو خیره می شد، در حالیکه دود سیگارش را با ولع قورت می داد، چند سرفه خشک پشت هم می کرد و با چشمانی که در اثر سرفه هایش تر...
ادامه نوشتهغروب داشت خودش را توتَر می کشید ... پرده ها را بی حوصله جابه جا کرد و بعد کنار صدای بچه اش نشست . از شیر دادن بدش می آمد . از آشکار کردن خاطرات هرزگی اش روبه روی یک معصومیت خام رنج می بُرد . سعی کرد م...
ادامه نوشته********** گربه: صبح با صدای بچه گربه هایی که سراز دیوار همسایه به حیاط خانه شان سرک کشیده بودند و مادرشان را فریاد می زدند بیدار شد . رفت به طرف صدا دید چهار تا بچه گربه و چهار جفت چشم به او نگاه می...
ادامه نوشتهچشم به راه امروز که به بیرون از خانه رفتم، مثل روزهای گذشته، باز هم پیرزن فرتوت را کنار دیوار آوار شده از بمباران جنگ دیدم. دیوار روبروی خانهٔ پیرزن قرار داشت. زیر کَپَری که با دو تخته الوار و چادری...
ادامه نوشتهطی دوران چهل سالهٔ عمرم هیچکس را مثل آقای «فتاح» خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را «دیوانه» صدا میزدند. زمانی که دانشجوی پزشکی دانشگاه بوعلی همدان بودن، با آقای «فتاح» ه...
ادامه نوشتهلباس های شوهر مرده اش را دور ریخت . فلفل های قرمز شده از آفتاب را جمع کرد . چوب های ریز ریخته شده از لانه ی یاکریم ها را برداشت و در سطل زباله انداخت ، و بعد نشست کنار پنجره که «فروغ» بخواند : «... می...
ادامه نوشتهصبح یکی از روزهای گرم تابستون بندر با سردردی که داشتم از خواب بیدار شدم حوصله هیچ کاری رو نداشتم بی حوصله گی از قیافم می بارید تا اینکه کتابی قدیمی توی طاقچه خونه نظرمو جلب کرد. اسم این کتاب دن کیشوت ...
ادامه نوشتههنوز هم یک صبحِ برفیست و صدای فرو رفتنِ کفش در برف می آید . ولی فقط برف هست و گُلِ کفش هایِ زنانه . دوباره باید بنشینم و به سطلِ ماست نگاه کنم ؛ به قیماقِ لَت و پار شده اش . دوباره باید بنشینم و به ...
ادامه نوشته#داستان_کوتاه کولبر صدای هراسآور گلوله بار دیگر در دل کوهستان پیچید. "ادریس"، کارتن سنگین ماشینلباسشویی را که باید میبرد به دوش گرفته بود و زیر فشار بار، از راه مالروی باریکی گذشت. صدای آه و ناله...
ادامه نوشته