شبی با دل سوخته چشم به آسمان دوختم
ابری شد آسمانم و ستاره باران کرد
دلتنگ کوه تکیه گاهم بودم در فراق
درخت کاجم قامت به تکیه استوار کرد
خیره به دنبال مهتاب بودم که ناگهان
خورشید داغم به آسمان سر فراز کرد
سیلی بیامد و رودم سیاه کرد
چشمه جوشید و آبم زلال کرد
خاک وجودم زیر و زبر شد گویی چو زلزله
جوانه بسیار زد و زمین خشکم بهار کرد
گویی به طالعم افتاده بلا در پس بلا
از پس هر در بستهای در رحمتی باز کرد
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 16 اردیبهشت 1403 20:48
درود و سلام موفق و مانا باشید
مهدی نصرت آبادی 19 اردیبهشت 1403 11:05
درود و سپاس