«دین»
یک پسر پرسید جانا ای پدر از دین بگو
از برایم حرف حق از رسم و از آیین بگو
من نمی دانم کلیسا یا که مسجد جای کیست
حق یکی باشد پدر از آدم بی دین بگو
این همه جنگ و ستیزی گشته بر پا بهر چیست؟
از خدای ما و آن و از خدای چین بگو
جنگ هفتاد و دو ملّت از ازل بیهوده بود
از برایم از ستیز روز نخستین بگو
در شب ظلمت که رَه گم کرده آدم می رود
از چنین بیراهه رفتن در شب دیرین بگو
من نمی دانم کجایش صحبتی باشد ز عشق
یک نفس جانا ز عشق خسرو و شیرین بگو
جز خدای واحدی را من نمی بینم به دل
در مسیری می رود آدم شده چندین بگو
گفت ای فرزند من دین شاخ و برگی بیش نیست
ریشه را باید بیابی جان من از این بگو
راه دین بیهوده می باشد اگر دل با خداست
از دُر دُردانه و از گوهر زرّین بگو
«مخلص صادق» نباشد دین خدای آدمی
هر کسی دین را برای خود کند گلچین بگو
شنبه99/6/1
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 16 اردیبهشت 1403 20:50
لطیف و دلنشین