«گفتم ، گفتا»
گفتم که رنج هجران کِی می رسد به پایان
گفتا غمت نباشد در چرخ روزگاران
گفتم رُخش نبینم خونین جگر شود دل
گفتا تو کن صبوری روز وداع یاران
گفتم دلم پُر از غم گردیده در شب تار
گفتا که شب سر آید صبحی شود نمایان
گفتم که آتش دل شمعی شده فروزان
گفتا خُنک شود دل با قطره های باران
گفتم که مرغ این دل بانگش شده چو خاموش
گفتا بخواند آخر آن مُرغک هَزاران
گفتم که دل خزان شد پُر گشته از خس و خار
گفتا که لاله روید آخر در این بیابان
گفتم که چشمه ی دل خشکیده گشته امشب
گفتا ز آن بجوشد بس چشمه ای فراوان
گفتم که زخم دل را درمان آن چه باشد
گفتا سبو تو پُر کن از باده ی بهاران
گفتم که سوزِ سرما در استخوان نشیند
گفتا شود بهاری بعد از شب زمستان
گفتم بگو تو حالم چون «مخلصی و صادق»
گفتا به سر بیاید این درد و رنج و هجران
چهارشنبه99/6/5
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 16 اردیبهشت 1403 20:54
درود بزرگوار ا