《روزگار غم》 غزل
ابر بارانی نمی بارد زمین خشکیده است
طفل دوران گشته بی مادر دلش غم دیده است
برکه ها خالی ز ماهی ، گشته این دریا کویر
ماهیِ لب تشنه را گو چشمه ها خشکیده است
مرغ خوشخوان را بگو دیگر نخوان پژمرده گل
فصل پاییز و زمستان گشته گل خوابیده است
هر چه می بینی در اینجا شام تاریک است و تار
چشم بینائی نمی باشد خزانِ دیده است
مرغ جان از این قفس باید رها گردد شبی
مرغ جان باشد اسیر این قفس ژولیده است
غم شده همخانه ی دل دیده بارانی شده
مادر غم را چرا این دل شبی بوسیده است؟
مرغ خوشخوان را در اینجا بی وفایی سر بُرید
لاله پرپر شد در اینجا خار و خس روئیده است
روزگار مرگ عشق و مهربانی ها شده
بی وفایی ، دل در این دوران فراوان دیده است
چرخ گردون بر مراد کس نمی گردد کنون
گوئیا چرخ فلک این دم ز هم پاشیده است
《مخلص صادق》هوا پُر گشته از بوی ریّا
جلد میشی گرگ دوران بر تنش پوشیده است
یکشنبه۱۴۰۰/۶/۲۱
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 11 اردیبهشت 1402 09:53
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید