«هلوی در گلو»
نوشتن رویای 10تا16سالگی ام بود.روزهایی که زیاد به اتاق خواهرم میرفتم و از سر بیکاری از او میخواستم کتاب ادبیات درسی اش را به من بدهد تا بخوانم
فکر می کنم تا زمانی که به سن دبیرستان برسم چند بار داستانهای کتاب را خوانده بودم و با پاره ای از رمانهای کوتاه و بلند عاشقانه آشنایی داشتم البته خواندن رمان شاید جزسرگرمی چیز زیادی به معلومات یک نوجوان 11,12ساله اضافه نکندو اساساً قرار نیست با خواندن رمان ها مسئله فیثاغورث یا جدول مندلیف را حل کنیم
آن روزها شوق زیادی برای خواندن رمان های طولانی داشتم هرچند تاکنون جسارت فکر کردن به نوشتن داستان کوتاه راهم نداشتم اما حالا از اینکه هرگز با ادبیات احساس غریبگی و دشمنی نداشته ام خوشحالم واین مسئله بااینکه درریاضی کمیتم تکان نمیخورد بی ارتباط نبود
در 16سالگی در حالی باشوق رشته ادبیات فارسی را انتخاب کردم که در دوره ی راهنمایی نوشتن قطعه ی ادبی را شروع کرده بودم و هرگز ادعای خوب نوشتن نکردم همیشه حد خودم را میدانستم و بیش از آن ارزشی برای خود قائل نبودم
ریشه ی این رویا که روزی قلم ستون دستهایم باشد حال آنکه پاهایم مرا هدایت نمیکرد،در دلم جوانه ای تازه زده بود هرچند هنوز گام بلندی به سمت این راه برنداشته بودم اما سعی می کردم این احساس همیشه سبز بماند
هنوز هم باورم نمیشود دورانی بود که من رویایم را با چند کتاب شعر و داستان ساختم وبعداز 25سالگی شهامت حرکت جدی برای تحقق رویایم را پیدا کردم نقطه شروع زندگی هدفمندبرای من 25سالگی بوده است فرار از دنیای اعداد کار چندان درستی نبوده است با وجود اینکه چرتکه برنداشته ام تا خطاهایم را بشمارم اما میتوانستم از دوران دانشجویی ام بیشتر لذت ببرم آخر تابحال تجربه ی حساب داری کسی را نداشته ام تابه من حسابدار بگویند و بدون آن هم گرسنه نمی ماندم چرا که آب هم برایم نداشته است اما روی حرف بزرگترها نمیشود حرف زد قدیم و جدید ندارد آنها زیاد فکرمیکنند و فکر اشتباه بهتر از مغز خالی ست البته با مغز بادام موافقم به هر حال تجربه ای ناگریز بوده است
امروز کار سخت و راه سخت وجود ندارد ارتباطات همه چیز را هموارکرده است اما برای ناهمواری های درون ما کاری نکرده است و مارا دربی ارتباطی مطلق فرو برده است که از زیر هیچ رادیکال و گیومه وقرینه ای مثبت بیرون نمی آید ما باخودمان هم رابطه ای نداریم
هنوز ماجرای نویسنده بودن و خود را نویسنده نامیدن در وجود من حل نشده است شاید بخاطر اینکه از ابتلا به قندخون میترسم وبیم آنکه روزی برسد که احساسم رابطه کنم همواره بامن بوده است و با قطع امید ارتباط روی پوستی دارد اینکه تیر کجا بیفتد مهم است اما باید تیرانداختن را آغاز کرد و نمیتوان از لذت کشیدن زه کمان دست کشید اما هنوز جوانه ام را نگه داشته ام و گاهی به آن رسیدگی میکنم بااینکه مهارت زیادی درجدا کردن علف های هرز ندارم اما بازهم تلاش میکنم
امیدوارم هلو های آماده در گلویتان گیر نکند مواظب هسته ها باشید باید مهارت جدا کردن هسته ها را با دستهایتان یاد بگیرید یادتان باشد تفالههای هلو به دردتان نمیخوردمگر اینکه بی درد باشید
این روزها همه میتوانند اما اینکه چگونه بتوانند ماجرای دیگری ست
فاضله هاشمی غزل