ای فقر
بدان که که تو قهرمان فصل زمستانی بی بارانی!
که
اعتماد به نفس خودش رادرخزانی سرد ازدست داد
اندوه تو شبیه هیچ غمی نیست
او لباسی از جنس عریانیسم لحظه ها برتن دارد
و قلم که پَرمی¬کِشَد
پروازش شبیه بال های گنجشکی است که
عقاب اش را فراموش کرده است
من آزادی بیان را از زبانِ هیچ خیابانی نشنیده¬ام
اما نمی¬دانم چرا
هرروزکلمات بردیوارشهر نوشته می¬شوند
ولی خوانده نمی¬شوند
هراس من ازخیابانی است که آلزایمرگرفته است
و هرروز بیابان اش را فراموش می¬کند
اینجا دروغ ازآزردنِ دیگری لذت می¬بَرَد
و صداقتِ واژگان به نقطه ها که می¬رسد
ایستایی خودش را از یاد می¬بَرَد
چگونه است؟
روزگاردرگذارِ خودش به شک افتاده است!
افتاده است
صدا بی صدا از نفس افتاده است!
خورشید بی درخشان درماه ِخود رَخشان است
من زخم های نظیری را بی نظیر برتن دارم
و تو مهربان ترین خشمی که
به آغوشِ موهایت اعتمادکردی
هیچ کدام ازجملاتِ این شهرحتا عمیق ترینشان
فهمی از فلسفه ی لبخند ندارند!
باید به نبایدهای گریه دل بست
و از میان تمامِ فصل هایی که دیده¬ام
پائیز ِچشمانِ تو دیدنی است
مرا به مانند پرنده¬ای صدا بزن که
به هیاهوی پروازش دل بسته است
عاشقانه زیستن، تولدی دوباره است
و عالمانه مُردن کمی خسته، خیلی دل شکسته
آرزوهایم را ترسیم می¬کند!
می¬کند
بعضی وقت ها سکوت یک میز
تمام ِفریادهای صندلی ها را فراموش می¬کند!
من نخستین گُلِ کویرم که به جرم سوسیالیزم
بهارش را زندانی کردند
وتو
کموی کمونیست نقطه ای از ویرگول ها که گول خورد
من به خاطر دوست داشتن یک ویرگول
که دو جمله را به لبخند وا می¬دارد
فصل های زندگی ام را از دست دادم!
کدام کشفِ تازه دغدغه های مرا صدا می¬زند؟
کدام تریبون
زبان مرا با لطافتِ رؤیا ها آشتی می دهد؟
می¬دهد
این روزها واژه های قدیمی
بیشتر از هرکسی عذابم می¬دهد
و هم دردی با واژه های جدید
پیشتر از هر لباسی رنج می¬کِشَند!
چقدر سخت است
آنگاه که با هم بودنِ کلمات
درکافه ای ، درآن گوشه ای که همدیگریم
حتا فکرش دریک کتاب هم خنده داراست!
عابدین پاپی (آرام)
16/11/1402
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 21 بهمن 1402 11:47
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 21 بهمن 1402 14:26
محمود فتحی 22 بهمن 1402 07:44
موفق باشید شاعر خوش خط