عجیب این دل شده کاشانه تو
درونم تکّه ای از دشنه تو
مرا از دست این دل راحتم کن
بیا پایان بده بر این جدایی
فروغم بسته در راه ندامت
امیدم بی تو در دست ریاضت
ندارم رغبتی از فرط ماندن
بیا اقرار کن بر آشنایی
شکوهم رفته از پیراهن و تن
بیا دستی بکش بر باور من
در این ماتم کده من ماندم و غم
بیا کوکم بکن با یک نوایی
ندارم مونسی دراین زمانه
ندارم طاقتی جز یک بهانه
تویی آن حسرتی که جا نهادی
بیا مرحم بشو رو کن دوایی
شکستم در خودم از نامه تو
گذشتم از همه با بیمه تو
منم آواره ی رسوا ز عشقت
بیا در حصر خود واکن یه جایی
به زنجیر نگاهت وصل گشتم
همه ناگفتنی ها را نوشتم
بیا جان را به زندانت بیفکن
به پایت می نشینم تا بیایی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 25 بهمن 1399 09:10
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
مجید ساری 25 بهمن 1399 12:43
خانم اکرمی گرانقدر سومین آفرینهای مارا
پذیرا باشین بابت سروده ای که سومین بار سعادت مرور و خوانش ان نصیبم شد
درود بر شما
و آفرینها بر شما
بیا کوکم بکن با یک نوایی
رضا کاظمی اردبیلی 26 بهمن 1399 03:51
به به خانم اکرمی خیلی زیبا و دلنشین بود درود بر شما