نوشته: داریو فو
مترجم: دکتر حسین اسماعیلی
رئیس: از جمله خبرنگاری که در حیاط حضور داشت، خاطرتان هست؟ (قاضی اشاره میکند که خیر.) همانکه بعد از شنیدن صدای سقوط، اولین کسی بود که دوید بالای سر طرف... او بلافاصله ساعت را یادداشت کرد.
دیوانه: خب، خودکشی در نیمهشب، ولی تلة بیخاصیت شما ساعت هشت... بنابراین، تکلیف راپتوس چه میشود؟ به نظر من اینطور میرسد که، البته تا وقتی که خلافش ثابت نشده، تمام اظهارات شما در مورد خودکشی روی راپتوس بنا شده است... از طرف دیگر، همة شما از قاضی مسئول تحقیقات گرفته تا وزارت کشور، همه روی اینکه، این آدم بیچاره «به دلیل دچار شدن به یک راپتوس ناگهانی» خودش را پرت کرده، پافشاری کردید؛ و حالا در این لحظة حسّاس شما راپتوس را پی نخود سیاه میفرستید؟
رئیس: به هیچوجه! ما راپتوس را پی نخود سیاه نمیفرستیم.
دیوانه: چرا، دارید میفرستید! شما برای من چهار ساعت بین خودکشی و لحظهای که خودتان و یا همکارتان وارد شدید و آن دروغ شاخدارِ «ما مدرک داریم» را بهش گفتید فاصله میاندازید. پس، راپتوس ناگهانی چه میشود؟ در خلال این چهار ساعت، آنارشیست فرصت داشته تا دروغهای گندهتر از اینها را هم هضم کند... شما میتوانستید به او بگویید که باکونین به نفع پلیس و واتیکان خبرچینی میکرده، باز هم قضیه فرقی نمیکند!
رئیس: این دقیقاً همان چیزی بود که ما میخواستیم، آقای قاضی!
دیوانه: یعنی میخواستید به او بگویید که باکونین یک آدم پست و خبرچین بوده؟
رئیس: نه، میخواستیم ثابت کنیم که راپتوس نمیتوانسته در نتیجة کلک و ادعاهای بیاساس ما پیش بیاید... به دلیل اینکه از آن لحظه تا زمان خودکشی چهار ساعت طول کشیده است.
دیوانه: اوه، بله، حق با شماست. حالا دوزاریم افتاد! حق با شماست. چه کشفی!... چه مهارتی!
رئیس: متشکرم، جناب آقای قاضی.
دیوانه: بله، بدینترتیب، هیچکس نمیتواند شما را متّهم بکند. بهطور عینی یک دروغ شاخدار در کار بوده، ولی کسی نمیتواند آن را تعیینکننده بداند!... ها!
بازپرس ورزشکار: دقیقاً، در نتیجه ما بیگناه هستیم.
دیوانه: آفرین! آدم نمیفهمد که این فرد بیچاره برای چه خودش را از پنجره پایین انداخته، ولی فعلاً اهمیتی ندارد، مهم این است که بیگناهی شما ثابت بشود.
رئیس: یک بار دیگر از شما متشکرم. در کمال صمیمیت باید بگویم که اول میترسیدم که مبادا شما پیشداوریهایی ضد ما داشته باشید.
دیوانه: پیشداوری؟
بازپرس ورزشکار: بله، که شما به هر قیمتی بخواهید جرم ما را ثابت کنید.
دیوانه: شما را به خدا ببینید!... کاملاً برعکس است. بهتان بگویم که اگر من خودم را کمی سختگیر و تحریکآمیز نشان میدهم، فقط برای این است که شما را وادار به ارائه دلیل و برهان قاطع کنم و بتوانم بهتر به شما کمک کنم، تا از این قضیّه سربلند بیرون بیایید.
رئیس: صمیمانه شرمندة شما هستم... دانستن اینکه دادگستری بهترین دوست پلیس است، مسرّتبخش است!
دیوانه: حتی بگوییم همکار پلیس.
بازپرس ورزشکار: همینطور است!
دیوانه: اگر مایلید که تا آخر به شما کمک کنم، شما هم همکاری نشان بدهید. موقعیت شما باید خدشهناپذیر باشد.
رئیس: بدون شک.
بازپرس ورزشکار: با کمال میل.
دیوانه: پیش از هرچیز باید به کمک دلایل انکارناپذیر، ثابت کنیم که در خلال این چهار ساعت، آنارشیست بر همة حالات یأس و افسردگی و «روحیة متلاشی» که قاضی پروندة مختومه بدان اشاره میکند، فائق آمده است.
بازپرس ورزشکار: در این مورد، شهادت شخص من و نگهبان موجود است. ما ادعا کردیم که آنارشیست، بعد از ناامیدی، داشت به خودش میآمد.
دیوانه: این نکته در اوراق بازجویی هم ثبت شد؟
بازپرس ورزشکار: گمان میکنم که شده.
دیوانه: بله، در نسخة دوم تحقیقات، به آن اشاره شده... ایناهاش(میخواند) «راهآهنی آرامش خود را بازیافته و میگوید که رابطة میان او و رقّاص سابق، چندان خوب نبود.» این عالی است!
رئیس: به عبارت دیگر، فهمیدن این نکته که دیگری یک خرابکار قاتل است، برایش اهمیت چندانی نداشت.
دیوانه: بدون تردید، احترامی برای او قائل نبود، نه بهعنوان یک آنارشیست و نه بهعنوان یک رقّاص!
بازپرس ورزشکار: شاید حتی او را بهعنوان یک آنارشیست قبول نداشت.
دیوانه: فکر میکنم که تحقیرش میکرد.
بازپرس ورزشکار: در ضمن یک مشاجره، آنها حتی نمکدان به طرف همدیگر پرت کرده بودند...
رئیس: اوه! این نحسی میآورد!
دیوانه: فراموش نکنیم که راهآهنیِ ما، میدانست که در بین گروه آنارشیستهای رم، تعدادی خبرچین و مأمور امنیتی نفوذ کرده بودند... او حتی به رقّاص گفته بود: «پلیس و فاشیستها از وجود شما برای ایجاد هرجومرج استفاده میکنند... گروهِ شما از مأمورانی که برای پلیس کار میکنند پر شده... آنها به هر طرفی که دلشان بخواهد، شما را منحرف میکنند... و بعد ضررش به همة چپیها میخورد...»
بازپرس ورزشکار: بهطور مشخص، شاید علت مشاجره میان این دو نفر همین مسائل بوده!
دیوانه: بله، و چون رقّاص حاضر نبود این حرفها را بشنود، راهآهنیِ ما شاید دچار این بدگمانی شد که خود رقّاص هم یک مأمور نفوذی است.
رئیس: ممکن است.
دیوانه: و چون دروغهای شما کوچکترین اهمیتی برای او نداشت، آنارشیست آرام بود. این دلیل غیرقابل تردیدی است.
بازپرس ورزشکار: آنارشیست، لبخند میزد، این دیگر نورِ علی نور است... به خاطر بیاورید، این را خود من در تحقیقات اولیه گفتم.
دیوانه: بله، ولی افسوس! اینجا یک اشکال وجود دارد. در تحقیقات اول، شما به فرانچیکا برتینی22 گفتید که: «آنارشیست، با حالت افسرده سیگاری روشن کرد و عکسالعمل یأسآمیزی داشت. برای او آنارشیسم به بنبست رسیده بود.» غیره و غیره. شما چه اغراقی در دلسوزی دارید، خدای من!
رئیس: حق با شماست، آقای قاضی. این عقیدة همفکرِ جوانِ ما بود. من به او گفته بودم که «احساسات را بگذاریم برای سینماچیها و کارِ پلیسی خودمان را انجام دهیم.» اما کو گوش شنوا!
دیوانه: اگر حرفِ مرا قبول میکنید، در موقعیتی که ما هستیم، فقط یک راه برای سر درآوردن از چندوچون قضیه و پیدا کردن یک راه حل درست و حسابی وجود دارد: باید همهچیز را خراب کنیم و دوباره از نو بسازیم.
بازپرس ورزشکار: یعنی که باید یک گزارش سوم تهیه کنیم!
دیوانه: نه، خدا نکند! همین دوتایی که فعلاً داریم، کافی است، فقط باید دستکاریاش کنیم.
رئیس: کاملاً درست است.
دیوانه: پس، نکتة اول، قانون اول: چیزی که گفته شده، گفته شده، تغییرش نباید داد و این مسئله باید روشن بشود که شما بازپرس، و شما آقای رئیس، و یا کسی دیگر به جای شما، تلة بیخاصیت خودتان را پهن میکنید... آنارشیست، آخرین سیگارش را دود میکند و جملة پرسوزوگدازش را به زبان میآورد... اینجاست که یک تغییر پیش میآید. او خودش را از پنجره، پرت نکرد، چون هنوز نیمهشب نشده و تازه ساعت هشت بود.
رئیس: این نتیجهای است که از تحقیقات دوم میشود گرفت.
دیوانه: میدانیم که یک راهآهنی همیشه حساب وقت دستش است.
رئیس: در هر حال، ما وقت کافی داریم تا روحیهاش را تقویت کنیم... تا اینکه نقشة خودکشیاش را عقب بیندازد.
بازپرس ورزشکار: همینطور است که جناب رئیس میفرمایند!
دیوانه: بله، ولی این تقویت روحیه چطور پیش آمد؟ برای درمان بعضی از دردها، زمان بهتنهایی کافی نیست. کسی بهش کمک کرده... نمیدانم، شاید ماساژ...
پاسبان: قربان، من بهش یک آدامس دادم!
دیوانه: ها، آفرین! و شما؟
رئیس: من، من آنجا نبودم.
دیوانه: اوه، نه! در چنین لحظة حساسی، شما باید حضور داشته باشید!
رئیس: خب، پس حضور داشتم.
دیوانه: خب، میتوانیم بگوییم که در آغاز حیرتی که آنارشیست را فراگرفته بود، شما را کمی تحت تأثیر قرار داد؟
بازپرس ورزشکار: بله، من یکی را که واقعاً متأثر کرده بود...
دیوانه: و میتوانیم اضافه کنیم که شما... آقای رئیس... شما که اینقدر انسان حساسی هستید، از نگران کردنِ او پشیمان شدهاید.
رئیس: بله، راستش این مسئله، یک جوری مرا منقلب کرده بود... پشیمان شده بودم...
دیوانه: عالی است! شرط میبندم که شما نتوانستید جلو خودتان را بگیرید و دستتان را روی شانة آنارشیست گذاشتید.
رئیس: فکر نمیکنم.
دیوانه: آه، این یک ژست پدرانه است...
رئیس: آره، شاید. ولی یادم نمیآید.
دیوانه: من مطمئن هستم که شما این کار را کردید. خواهش میکنم... بگویید بله.