نوشته: داریو فو
مترجم: دکتر حسین اسماعیلی
رئیس: با وجود این به او مشکوک بودیم... چون تنها آنارشیست شناساییشده در راهآهن میلان بود و بهراحتی میشد نتیجه گرفت که کار، کار اوست.
دیوانه: بدون شک! بدیهی است و حتی از روز هم روشنتر! اگر ما بدون هیچ تردیدی ادعا کنیم که گذارندة بمب در ایستگاه راهآهن یکی از کارکنان راهآهن است، پس میتوانیم نتیجهگیری کنیم که در دادگستری، یک قاضی، بمب را جاسازی کرده؛ و روی آرامگاهِ سرباز گمنام، رئیس نگهبانان و در بانک کشاورزی میان یک بانکی و یک کشاورز، میتوانیم یکی را انتخاب کنیم. (ناگهان عصبانی میشود) دیگر کافی است، آقایان! من برای تحقیقات جدی اینجا آمدم، نه برای بازی کردن با قیاسهای پوچ! ادامه میدهیم! در پرونده چنین آمده که (از روی یک برگ کاغذ میخواند) «به نظر نمیآمد که آنارشیست تحت تأثیر اتهامات واقع شده باشد. او لبخند ناباوری بر لب داشت.» این گفته از کیست؟
بازپرس ورزشکار: از من، آقای قاضی.
دیوانه: بسیار خوب، پس، آنارشیست میخندید... این هم یک تفسیر دیگر. جملات خودتان را میخوانم... قاضیای که پرونده را مختومه اعلام کرده نیز این نقل قول را آورده که... «یکی از عوامل بحرانی که منجر به خودکشی شد، بدون تردید ترس از دست دادن شغل و اخراج از راهآهن بوده است.» عجبا! اول لبخند ناباوری و سپس ترس ناگهانی؟ چه کسی چنین آشی برایش پخت و راجعبه اخراج شدنش گوشه و کنایه زد؟
بازپرس ورزشکار: نه، من به شما قول شرف میدهم تا آنجا که به من مربوط میشود... من هیچ...
دیوانه: خواهش میکنم، سعی نکنید قضیه را کوچک جلوه بدهید... شما دو نفر مزقانچی که نیستید! همة پلیسهای روی زمین دست کتکزدنشان خوب است، اینکه عیبی ندارد. از طرفی این حقِ شماست! بنابراین، دلیلی نمیبینم که فقط شما دستبهعصا راه بروید. فقط همین را کم داشتیم!
بازپرس و رئیس: متشکریم، جناب آقای قاضی.
دیوانه: قابلی ندارد. ولی گاهی اوقات قضیه خطرناک میشود. مثلاً به آنارشیست گفته میشود که «اوضاعت خیلی خیط است. اگر رئیس راهآهن بفهمد که تو آنارشیست هستی، چه میگوید؟... خب، بیرونت میکنند، اخراج!» و همین باعث میشود که او دچار یأس بشود. حقیقتش را بخواهید، یک آنارشیست، بیشتر از هر آدم دیگری به شغلش دلبستگی دارد... در واقع، آنارشیستها خردهبورژواهایی هستند که به راحتی خودشان، سخت وابستهاند: یک حقوق ثابت در آخر هر ماه، پاداش، عیدی... بازنشستگی، بیمة درمانی و یک پیری بیدردسر... هیچکس به اندازة یک آنارشیست به روزهای پیریاش فکر نمیکند. میتوانید حرفم را باور کنید؛ طبیعتاً من از آنارشیستهای کشور خودمان حرف میزنم... این خوشگذرانهای امروزی... کمترین وجه تشابهی با آنارشیستهای قدیمی ندارند: تبعید از سرزمینی به سرزمین دیگر... آقای رئیس، شما باید از تبعید خوب سررشته داشته باشید؟ آه، چی دارم میگویم؟ خب، خلاصه کنیم. شما روحیة آنارشیست را خرد و مأیوسش میکنید، و او خودش را از پنجره به پایین پرت میکند...
بازپرس ورزشکار: با اجازة جناب آقای قاضی، شرافتمندانه باید بگویم که حادثه بلافاصله رخ نداد... ورودِ من به صحنه از قلم افتاده.
دیوانه: آه، بله! حق با شماست. در این موقع شما آقای بازپرس که از اتاق خارج شده بودید، دوباره وارد میشوید. لحظهای مکث میکنید و میگویید... بفرمایید، آقای بازپرس، لطفاً جملههایتان را دوباره بازگو کنید! باز هم فرض میکنیم که من آنارشیست هستم...
بازپرس ورزشکار: بله، البته. «همین الان از رم به من تلفن کردند... خبر خوشی برایت دارم، دوستت، ببخشید رفیق رقّاصت زهزده... به گذاشتن بمب در بانک میلان اعتراف کرده...»
دیوانه: و راهآهنی چه عکسالعملی نشان داد؟
بازپرس ورزشکار: خیلی بد، رنگش پرید... یک سیگار خواست... آن را آتش زد و...
دیوانه: از پنجره پرید.
رئیس: نه، نه به این زودی...
دیوانه: در تحقیقات اولیه شما گفتید «بلافاصله»، اینطور نیست؟
رئیس: بله، درست است.
دیوانه: علاوه بر این، شما در مصاحبة رادیو تلویزیونی خودتان گفتهاید که آنارشیست، قبل از دست زدن به عمل تراژیک خود، روحیهاش را حسابی باخته و «گیر افتاده» بود. شما این را نگفتید؟
رئیس: چرا، دقیقاً من گفتم «گیر افتاده» بود.
دیوانه: دیگر چه چیزی اضافه کرده بودید؟
رئیس: که ادعای او در مورد اینکه در بعدازظهر روز خرابکاری، در یک کافه مشغول بازی ورق بوده، دروغ از آب درآمده و به اثبات نرسیده است.
دیوانه: پس، نتیجه میگیریم که آنارشیست، نه فقط متّهم به بمبگذاری در راهآهن، بلکه شدیداً مورد سوءظن در خرابکاری بانک میلان هم واقع میشد؛ و بهعنوان نتیجهگیری اضافه کردهاید که خودکشی آنارشیست «بهوضوح دلیل بر گناهکار بودنِ» اوست.
رئیس: بله، من چنین چیزی گفتم.
دیوانه: و اما شما جناب بازپرس، شما با جاروجنجال ادعا کردهاید که «این مرد در زمان حادثه موجود رذل و آدمکشی بوده است!» بعد از دو یا سه هفته، شما جناب آقای رئیس، بر طبق این اسناد، گفتید که «طبیعتاً» خوب توجه کنید، تکرار میکنم: «طبیعتاً هیچگونه دلیل قاطعی ضد راهآهنی بدبخت در دست نبوده»، درست است؟ پس، آنارشیست، کاملاً بیگناه بوده، و حتی شما آقای بازپرس، دربارة او اضافه کردید که «آنارشیست پسر شجاعی بود.»
رئیس: بله، قبول دارم، جناب آقای قاضی ما اشتباه کردیم.
دیوانه: خواهش میکنم... «ما اشتباه کردیم.» هرکسی ممکن است اشتباه بکند. با وجود این، معذرت میخواهم، اجازه بدهید که بگویم شما کمی تند رفتید. ابتدا یک شهروند آزاد را خودسرانه بازداشت میکنید؛ و بعد از قدرت خودتان سوءاستفاده میکنید، او را بیشتر از زمان قانونی در بازداشت نگه میدارید. به بهانة اینکه دلیل دارید که این مکانیک بیچاره، عامل انفجار در راهآهن است، لهولوردهاش میکنید، و بعد بهطور عمدی ترس اخراج از راهآهن را در دل او میکارید و اعلام میکنید که بازی ورق او هم بیاساس است؛ و دستآخر با یک گرز میکوبید توی سرش که «دوست و رفیقش در رم به کشتار در بانک میلان اعتراف کرده؛ و در ذهن آن بیچاره این فکر ناامیدکننده تقویت میشود که «آنارشیسم، به آخر خط رسیده است و رفیق او یک قاتل زشت است.» بنابراین، خودش را از پنجره میاندازد پایین. شما دیوانه شدید. در چنین وضعی اگر کسی دچار شوک عصبی بشود، تعجبآور است؟ متأسفم، ولی به عقیدة من شما کاملاً مسئول مرگ آنارشیست هستید! و متّهم به تحریک او به خودکشی.
رئیس: غیرممکن است، آقای قاضی! شغل من، جنابعالی خودتان تصدیق کردید، بازجویی از متّهمان است. برای اینکه از آنها حرف بکشیم، باید گاهی اوقات به دوز و کلک متوسل بشویم، تله گذاشتن و حتی اندکی خشونت و فشار روحی... اجتنابناپذیر است...
دیوانه: اینجا مسئله اندکی خشونت نیست، خشونت مداوم است! قبل از هرچیز، آیا شما دلیل غیرقابل انکاری در مورد نداشتن صحت اظهارات راهآهنی داشتید یا خیر؟ جواب بدهید!
رئیس: دلیل غیرقابل انکار که خیر... ولی...
دیوانه: ولی، ولی به درد من نمیخورد! آیا دو یا سه نفر بازنشسته اظهارات متّهم را در مورد ورقبازی در بعدازظهر روز خرابکاری تصدیق نکردند؟
بازپرس ورزشکار: چرا.
دیوانه: بنابراین شما در تلویزیون و مطبوعات دراینباره و وجود دلایل مستند دروغ گفتید! دوز و کلک و تله، و اراجیفی از این قبیل، فقط برای گیر انداختن متّهم نیست، بلکه وسیلهای است تا مردم زودباور و خنگ را فریب بدهید و از حسن نیت آنها سوءاستفاده کنید.(رئیس میخواهد چیزی بگوید) خواهش میکنم بگذارید سخنم تمام بشود، آیا هیچ به گوشتان خورده که پخش اخبار جعلی و یا حداقل اخبار غرضآمیز، جرم بزرگی محسوب میشود؟
رئیس: همکارم به من اطمینان داده بود که...
دیوانه: باز هم مسئولیت را به گردن شخص ثالث بیندازید... خب، شما جناب بازپرس، بگویید ببینم. ادعای اعتراف آنارشیست رقّاص، از کجا آب میخورد؟ من همة اوراق بازجویی و تحقیقات پلیس و دادگستریِ رم را زیرورو کردم... (اوراق مربوط را نشان میدهد) در هیچجا نیامده که آنارشیست نامبرده، حتی یک بار، مسئولیت کشتار بانک را به عهده گرفته باشد. خب، این اعترافات از کجا سبز شد؟ این هم از اختراعات شخص شما بود؟ جواب بدهید!
بازپرس ورزشکار: بله، این اعترافات همه ساختگی بود.
دیوانه: به به به! چه تخیلاتی! شما دو نفر باید داستان بنویسید. شاید هم فرصت این را پیدا کنید. در زندان خیلی خوب میشود چیز نوشت. دمغ شدید، ها!؟ حتی من میتوانم با صداقت تمام اضافه کنم که در رم دلایل قاطعی در مورد خطاهایی که مرتکب شدید، وجود دارد. هر دو نفر، کارتان تمام است. وزارت دادگستری و وزارت کشور تصمیم گرفتهاند که برای سختگیری، شما را به آب خنک خوردن بفرستند، تا اعتبار ازدسترفتة پلیس را برگردانند!
رئیس: این غیرممکن است... اصلاً باورکردنی نیست!
بازپرس ورزشکار: چطور میتوانند این کار را...
دیوانه: این کار صد درصد است: فاتحة فعالیت حرفهای شما خوانده است. این سیاست است، دوستان من؛ اول در این بازی شما بهدردخور بودید... باید مبارزات سندیکایی را از هم متلاشی میکردید... و کردید... جوّ اختناق ضدّ تظاهرات به وجود میآوردید... و آوردید. امروز جهت باد تغییر کرده... مرگ آنارشیست و پرش او از پنجره باعث شورش افکار عمومی شده است. این شورش دو سر بریده میطلبد... دولت هم آن را میدهد.
رئیس: چرا سرِ ما؟
بازپرس ورزشکار: من هم میخواستم همین را بگویم!
دیوانه: یک ضربالمثل قدیمی انگلیسی میگوید: «ارباب سگهایش را به جان رعیّت میاندازد... اگر رعیت پیش شاه شکایت برد، ارباب برای تبرئة خود سگهایش را میکشد.»
رئیس: پس، شما فکر میکنید که... واقعاً... مطمئن هستید؟
دیوانه: آیا من خودم دژخیم شما نیستم؟
بازپرس ورزشکار: شغل لعنتی!
رئیس: خیلی خوب میدانم چهکسی برایم سوسه آمده... ولی برایش گران تمام میشود.
دیوانه: هیچ شکّی نیست که خیلیها هستند که از بیچارگی شما خوشحال میشوند و قاهقاهِ رضایت سر میدهند.
بازپرس ورزشکار: آره! اول از همه همکاران خودمان... این مرا دیوانه میکند!
رئیس: روزنامهها به جای خود!
بازپرس ورزشکار: خدا میداند با ما چه رفتاری میکنند! تصورش را بکنید که در روزنامهها، چه چیزهایی خواهند نوشت!
رئیس: خدا میداند که این سوسکها، چه قصههایی سر هم میکنند. جالب است که قبلاً همینها پوتین ما را هم لیس میزدند. باید نسل این لاشخورها را برانداخت.