نوشته: داریو فو
مترجم: دکتر حسین اسماعیلی
بازپرس ورزشکار: (به قاضی نگاه میکند که مشغول مرتب کردن پروندههایش است. او چند برگ از مدارک را با پونز به دیوار روبهرو، چهارچوب پنجره و قفسه نصب میکند. ناگهان چیزی به ذهن بازپرس میرسد.) راستی... اوراق بازجویی! (تلفن را برمیدارد و شماره میگیرد.) الو، لطفاً گوشی را بدهید به بازپرس برتوزو... کجا رفته؟ اتاق رئیس؟ (تلفن را قطع میکند و خود را برای گرفتن یک شمارة دیگر آماده میکند که دیوانه کار او را ناتمام میگذارد.)
دیوانه: ببخشید از اینکه مانع تلفن کردن شما میشوم، ولی...
بازپرس ورزشکار: بفرمایید جناب آقای قاضی!
دیوانه: این بازپرس برتوزو، که میخواهید با او تماس بگیرید، در تحقیقات مربوط به این پرونده نقشی دارند؟
بازپرس ورزشکار: بله... یعنی چون ایشان مسئول بایگانی این پروندههاست...
دیوانه: نه، لازم نیست... من همة مدارک لازم را با خود آوردم. فکر میکنید که یک نسخة دیگر از پرونده ضروری است؟
بازپرس ورزشکار: کاملاً حق با شماست، ضرورتی ندارد.
(از داخل راهرو، صدای عصبانی رئیس شهربانی به گوش میرسد که با خشونت وارد میشود. پشت سر او پاسبان، دستپاچه به نظر میرسد.)
رئیس: ببینم، آقای بازپرس، این چه داستانی است دیگر؟ حالا من باید برای دیدن شما به دفترتان بیایم، حتی اگر نتوانم؟
بازپرس ورزشکار: نه، جناب آقای رئیس، حق با شماست... موضوع این است که...
رئیس: که زِکی؟ حالا مقام جنابعالی در سلسلهمراتب اداری یک مرتبه از من بالاتر رفته؟ بهتان اخطار میکنم که از حرکات نسنجیدة شما هیچ خوشم نمیآید... بهخصوص در مورد همقطارانتان... حالا کارتان به اینجا رسیده که مشت حوالة چانة این و آن میکنید؟
بازپرس ورزشکار: موضوع این است که، جناب آقای رئیس، برتوزو، از شیشکی و گوشهکنایههایش راجع به زیرزمین به شما حرفی نزده.
(دیوانه در همان حال که وانمود میکند در حال مرتب کردن مدارک است، خم میشود و خود را پشت میز، پنهان میکند.)
رئیس: شیشکی!... درحالیکه همة نگاهها به ما خیره شده و روزنامهنویسهای بدبخت مرتب گوشهوکنایه میزنند و شایعات کثیفی دربارة ما به راه میاندازند، شما به جای اینکه خونسردی خود را حفظ کنید، بچهبازی به راه انداختهاید؟... نه، سعی نکنید مرا ساکت کنید... من گفتنیها را میگویم. (بازپرس قاضی قلابی را که سعی دارد تا از دیده پنهان بماند، نشان میدهد.) این؟ مگر کیست؟ یک روزنامهنویس؟ پس، چرا بلافاصله به من خبر ندادید...
دیوانه: (بدون چشم برداشتن از روی پروندههایش) ناراحت نشوید، جناب آقای رئیس. شتر دیدی ندیدی، به شما قول میدهم.
رئیس: از شما خیلی متشکرم.
دیوانه: من دلیل نگرانیهای شما را خوب درک میکنم و با جنابعالی همعقیدهام. اتفاقاً پیش از اینکه شما تشریف بیاورید، همکار جوانتان را دراینباره سرزنش میکردم.
رئیس: (رو میکند به بازپرس) واقعاً؟
دیوانه: من متوجه شدم که این جوان طبع عصبی و کمطاقتی دارد و حالا از خلال حرفهای شما فهمیدم که نسبت به شیشکی و کنایههای مربوط به جنوب، که پیش خودمان باشد، از همه بیپرواتر است، حساسیت هم دارد. شما که خودتان خوب واردید. (او را دوستانه به سوی خود میکشد و رئیس بهتزده به او گوش میدهد.)
رئیس: نه، واقعاً.
دیوانه: (با او تقریباً در گوشی حرف میزند.) من با شما مثل یک پدر حرف میزنم. باور کنید! رئیس عزیز، این پسر احتیاج به یک روانپزشک خوب دارد... او را بفرستید پیش یکی از دوستان من... روانپزشک نابغهای است... بگیرید! (یک کارتِ ویزیت در دست او میگذارد.) پروفسور آنتونیو رابی... سابقاً. استاد، دانشگاه. به ویرگول هم خوب توجه کنید.
رئیس: (بلاتکلیف) متشکرم... ولی اگر اجازه بدهید، من...
دیوانه: (با تغییر ناگهانی لحن) البته، البته اجازه میدهم... بفرمایید... میتوانیم شروع کنیم... راستی همکارتان به شما گفتند که من...
بازپرس ورزشکار: خیر، عذر میخواهم. فرصت نشد (رو میکند به رئیس) پروفسور مارکو ماریا مالی پییرو، مشاور اول دیوان عالی کیفر.
دیوانه: خواهش میکنم «مشاور اول» را حذف کنید. من هیچ اهمیتی نمیدهم. فقط بگویید «یکی از مشاوران اول» کافی است.
بازپرس ورزشکار: هرطور میل شماست.
رئیس: (که به زحمت این ضربة ناگهانی را تحمل میکند.) عالیجناب... من واقعاً نمیدانم...
بازپرس ورزشکار: (به کمک او میشتابد.) جناب آقای قاضی برای تجدید نظر در تحقیقات آمدند... . در مورد پرونده.
رئیس: بله! درست است، ما منتظر شما بودیم!
دیوانه: میبینید! صداقت مافوقتان را میبینید؟ ایشان با کارت روشده بازی میکنند! بهعنوان نمونه از ایشان درس بگیرید! این یک واقعیت است که ایشان متعلق به نسل دیگر و مکتب دیگر هستند!
رئیس: بله، یک مکتب دیگر، کاملاً درست است!
دیوانه: گوش کنید! اجازه بدهید که بلافاصله این نکته را به شما بگویم. به شما، چطور بگویم… شما به نظرم آشنا میآیید… مثل اینکه سالهاست شما را میشناسم… شما تحت نظر نبودید؟
رئیس: (با لکنت زبان) تحت نظر؟
دیوانه: چه دارم میگویم؟ رئیس شهربانی و تحت نظر؟ نه، هیچوقت! برویم کمی سر اصل مطلب!
رئیس: اصل مطلب؟!
دیوانه: (خیرهخیره او را زیرچشمی نگاه میکند.) خودش است! (او را با انگشت نشان میدهد) نه، ممکن نیست، توهّمات دیگر کافی است! (چشمانش را میمالد و در همان لحظه، بازپرس بهسرعت چیزی در گوش رئیس میگوید که او را روی یک صندلی از پا درمیآورد. رئیس با غیظِ تمام سیگاری روشن میکند.) برگردیم سر اصل مطلب. آها، ایناهاش! بنا بر اوراق بازجوییِ شمارههای 25، 26، 27 و… که ضمیمة پرونده است، (رئیس بر اثر فرو دادن ناگهانی دودِ سیگار، دچار سرفة شدیدی میشود.) در شبِ... تاریخش چندان مهم نیست... یک آنارشیست، شغل مکانیک راهآهن، به اتهام شرکت احتمالی در انفجار چند بانک که منجر به کشته شدن شانزده بیگناه شده بود، برای بازجویی به همین اتاق هدایت شد. بنا بر اظهارات ثبتشدة شما جناب آقای رئیس «شواهد جدی در مورد اتهامات او موجود بود.» این همان چیزی است که شما گفتید؟
رئیس: اول، بله آقای قاضی! ولی بعد...
دیوانه: ما هم در اول کار هستیم... به ترتیب جلو برویم. «در حوالی نیمهشب، آنارشیست دچار یک شوک راپتوس20 شد، باز هم شما هستید، رئیس عزیز که به اظهارات خود ادامه میدهید، دچار شوک راپتوس شد و خود را از پنجره به پایین پرت کرد و روی زمین لهولورده شد.» خب، اول ببینیم راپتوس یعنی چه؟ باندیو21 میگوید که «راپتوس حالت بسیار شدیدی از اضطرابِ خودکُشیآوری است که ممکن است به شخصِ کاملاً طبیعی نیز دست بدهد، درصورتیکه او را بهشدت دستخوش آشفتگی روحی کند و سراسیمگی ناامیدکنندهای در وی تقویت بشود.» درست است؟
رئیس و بازپرس ورزشکار: بله، همینطور است.
دیوانه: خب، حالا ببینیم چه چیزی و یا چه کسی چنین آشفتگی روحی و سراسیمگی را موجب شده است؛ و برای این کار فقط باید حادثه را بازسازی کرد. جناب رئیس، حالا دیگر نوبت شماست که وارد صحنه بشوید.
رئیس: من؟
دیوانه: بله، شما! زودتر! مایلید که ورود معروفِ خودتان را بازی کنید؟
رئیس: خیلی معذرت میخواهم، کدام ورودِ معروف؟
دیوانه: همانکه موجبِ راپتوس شد.
رئیس: جناب آقای قاضی، باید اشتباهی شده باشد. من وارد اتاق نشدم، یکی از معاونان بود، یک همکار...
دیوانه: دِ... دِ... دِ... خوب نیست مسئولیت را به گردن زیردستان بیندازید، حتی خیلی هم زشت است. برای جبران مافات، بهتر است که نقشِ خودتان را بازی کنید...
بازپرس ورزشکار: میدانید جناب آقای قاضی، این یک کلکِ کهنه است که برای اعتراف گرفتن از متهم، در همة ادارات پلیس به آن متوسل میشوند.
دیوانه: از شما چیزی نپرسیدم، خواهش میکنم اجازه بدهید مقام مافوق اداری شما صحبت کنند! میدانید که شما خیلی بیادب هستید؟ از این پس، اگر از شما سؤالی شد، جواب بدهید! فهمیدید؟ و شما، رئیس عزیز، خواهش میکنم خودتان ورودتان به اتاق را برای من بازی کنید.
رئیس: بسیار خوب. قضیه به این شکل بود که متهم آنجا نشسته بود، درست همانجا که شما نشستهاید. همکارم... منظورم این است که من با کمی خشونت واردِ اتاق شدم.
دیوانه: خب!
رئیس: و به او حمله کردم!
دیوانه: اینطور شما را دوست دارم!
رئیس: مکانیک عزیز... خرابکار حیفِ نان... دست از مسخره کردن ما بردار!
دیوانه: نه، نه، خواهش میکنم احساساتی نشوید. (اوراق بازجویی را نشان میدهد.) اینجا که دیگر سانسوری در کار نیست... این آنچیزی نیست که شما گفتید.
رئیس: اوه... بله، من گفتم: تا کی میخواهی ما را خر کنی!
دیوانه: مگر داشت شما را خر میکرد؟
رئیس: بله، برایتان قسم میخورم.
دیوانه: باور میکنم. ادامه بدهید! خب، بعدش چی؟
رئیس: ما دلایلی داریم که تو در ایستگاه راهآهن بمب گذاشتی.
دیوانه: کدام بمب؟
رئیس: (با صدایی ملایمتر تعریف میکند) منظورم خرابکاری روز بیست و پنجم...
دیوانه: نه! با همان جملات و حالت آن شب جواب بدهید. فرض کنید که من همان آنارشیست هستم. ادامه بدهید، کمی جسارت داشته باشید! کدام بمب؟
رئیس: خودت را به کوچة علیچپ نزن. خوب میدانی از کدام بمب حرف میزنم. همانکه هشت ماهِ پیش در ایستگاه مرکزی راهآهن، داخل واگن کار گذاشتی.
دیوانه: واقعاً دلیلی هم داشتید؟
رئیس: نه! ولی، همانطور که بازپرس چند لحظه پیش برایتان توضیح داد، این یک شگرد کهنه است که پلیس به آن متوسل میشود.
دیوانه: عجب آدمهای زرنگی! (و با دست چنان به شانة رئیس شهربانی میکوبد که او را سراسیمه میکند.)