نوشته: داریو فو
مترجم: دکتر حسین اسماعیلی
بازپرس: (به دنبال دیوانه میدود) بدبخت! به بهانة دیوانگی بارانی میدزدد... تو! (پاسبانی را که در همین لحظه وارد اتاق شده است، مورد خطاب قرار میدهد) بدو دنبال این دیوانه... همانکه چند دقیقه پیش اینجا بود... دارد با بارانی و کلاه من فرار میکند... شاید کیفم را هم برده باشد... بله، کیف هم مال من است. زود، پیش از اینکه بزند به چاک!
پاسبان: السّاعه، قربان... (جلو در متوقف میشود و به کسی که پشت در ایستاده است.) بله قربان، جناب بازپرس اینجا تشریف دارند... بفرمایید تو. (و به بازپرس که خم شده و مشغول جمع کردن برگهای کاغذ است، اشاره میکند.)
بازپرس: پس این شکایتنامهها، کجاست؟
پاسبان: آقای برتوزو، جناب بازپرس پلیس مخفی با شما کار دارند.
بازپرس: (برتوزو، قد راست میکند و به طرف شخص تازهوارد که در پشت در قرار دارد میرود.) اوه، همکار عزیز، همین یک لحظه پیش با یک دیوانه حرف تو را میزدیم که میگفت ها! ها! به محض اینکه مرا ببینی، یک مشتِ جانانه (از میان در نیمهباز، بهسرعت بازویی بیرون میآید و مشت محکمی به پای چشم بازپرس میزند که او را نقش بر زمین میکند. برتوزو، آنقدر قدرت دارد که فقط جملهاش را تمام کند.) حوالهام میکنی. (روی زمین از حال میرود.)
(دیوانه سرش را از لای در به داخل میآورد و فریاد میزند.)
دیوانه: به شما گفته بودم که سرتان را بدزدید!
(تاریکی، موزیک، احتمالاً میتواند موزیک ورود دلقکهای سیرک باشد. زمان لازم برای تغییر دکور، نور صحنه را دوباره روشن میکند. اتاقی شبیه به اتاق قبلی، میز و صندلی تقریباً همان است، فقط جایشان فرق کرده است. روی دیوار، در عمق صحنه، عکس بزرگی از رئیسجمهور17 آویخته است. درگاهی یک پنجرة کاملاً باز به چشم میخورد. دیوانه رو به پنجره و پشت به در ورودی ایستاده است. چند لحظه بعد یک بازپرس با بلوز یقهگرد و کت اسپرت وارد اتاق میشود.)
بازپرس ورزشکار: (بهآهستگی با پاسبانی که کنار در ورودی ایستاده است.) کیست؟ چه میخواهد؟
پاسبان: اصلاً نمیدانم قربان. با چنان افادهای وارد شد که انگار شهربانی را خریده. میگوید که با شما و جناب رئیس کار دارد.
بازپرس ورزشکار: (که یک لحظه از ماساژ دادن دستش غفلت نمیورزد.) با ما کار دارد؟ (سپس با رفتاری بسیار مؤدبانه به دیوانه نزدیک میشود. تیکِ گردن.) روز بهخیر، آقا. فرمایشی داشتید؟ گفتند که مایل هستید مرا ببینید.
دیوانه: (خونسرد او را برانداز میکند. دستش را به علامت برداشتن کلاه بالا میبرد.) روز بهخیر. (نگاهش روی دست بازپرس که هنوز مشغول مالش دادن است، متوقف میشود.) دستتان درد میکند؟
بازپرس ورزشکار: نه، چیزی نیست، جنابعالی؟
دیوانه: چیزی نیست؟ پس چرا دستتان را مالش میدهید؟ برای این است که به خودتان قوّت قلب بدهید؟ شاید هم یکجور عادت است؟
(آثار بیصبری در چهرة بازپرس ظاهر میشود.)
بازپرس ورزشکار: شاید... پرسیدم که افتخار آشنایی با چه کسی را دارم!
دیوانه: قبلاً یک کشیش را میشناختم که دستش را درست همینطور ماساژ میداد. یک ژِزوئیت18.
بازپرس ورزشکار: اگر اشتباه نکنم، شما...!؟
دیوانه: حتماً اشتباه میکنید! اگر فکر کردید که اشارة من متوجه ریاکاری معروف کشیشهای ژزوئیت بوده، کاملاً در اشتباهید. ناراحت نشوید... من خودم تحصیلاتم را نزد ژزوئیتها شروع کردم. از این گذشته، شما به این مسئله اعتراضی دارید؟
بازپرس ورزشکار: (سردرگم و گیج.) نه، ابداً! نه... فقط...
دیوانه: (با تغییر ناگهانی لحن) برعکس، کشیشی که از او صحبت میکردم، یک ریاکار تمامعیار بود، یک دروغگوی زشت... به همین دلیل دستش را همیشه مالش میداد.
بازپرس ورزشکار: گوش بدهید، شما...
دیوانه: (بدون کوچکترین توجهی به او.) شما باید به روانکاو مراجعه کنید. مالیدن دست بدین شکل، یعنی بدون وقفه، میتواند نشانة نداشتن امنیت باشد... احساس محرومیت... نارضایتی جنسی. شاید شما در رابطه با جنس مخالف دچار اشکالاتی هستید!
بازپرس ورزشکار: (از کوره درمیرود) بس کنید! (با مشت روی میز میکوبد.)
دیوانه: (با اشاره به این حرکت بازپرس) چه خشونتی! با این عمل همهچیز روشن میشود! حقیقت را بگویید، مالش دست شما از روی عادت نیست... کمتر از یک ربع ساعت پیش با مشت توی چانة کسی زدید؟ اعتراف کنید!
بازپرس ورزشکار: من هیچ اعترافی ندارم. ولی شما بالاخره بگویید با کی طرف صحبت هستم... و خواهش میکنم قبل از هرچیز کلاهتان را بردارید!
دیوانه: حق با شماست. (با آهستگی عمدی کلاهش را برمیدارد.) باور کنید که برای بیاحترامی به شما آن را نگه نداشتم... فقط به دلیل این پنجرة باز است. من از کوران هوا، پرهیز میکنم، برای سرم خوب نیست. اگر موجب ناراحتی شما نمیشود، امکان ندارد پنجره را ببندید؟
بازپرس ورزشکار: (با لحنی خشک) نه، اصلاً ممکن نیست.
دیوانه: خب، حرفم را پس میگیرم. من پروفسور مارکو ماریا مای پییرو،19 مشاور اول دیوان عالی کیفر هستم.
بازپرس ورزشکار: قاضی؟! (به زحمت خود را سر پا نگه میدارد.)
دیوانه: البته... البته... استاد دانشگاه رم. طبیعتاً ویرگول را نباید فراموش کرد.
بازپرس ورزشکار: (گیج) میفهمم.
دیوانه: چی را میفهمید؟
بازپرس ورزشکار: هیچی، نه، نه،... هیچی.
دیوانه: اوه! (دوباره خشن) میخواهید بگویید که چیزی نمیفهمید؟ چه کسی به شما خبر داد که من برای تجدید نظر در حکم ختم پرونده آمدهام؟
بازپرس ورزشکار: (با ناامیدی) در واقع... من...
دیوانه: مواظب باشید که دروغ نگویید. مرا بینهایت عصبانی میکند. میدانید... من هم یک تیک دارم... که اینجاست، در گردن... به محض اینکه کسی دروغ بگوید... میبینید چطور میلرزد... نگاه کنید! خب، شما از آمدن من خبر داشتید یا نه؟
بازپرس ورزشکار: (بهزحمت آب دهانش را پایین میدهد.) بله در جریان بودیم... ولی به این زودی انتظار شما را نداشتیم... همین...
دیوانه: بله! درست به همین دلیل، شورای عالی تصمیم گرفت، کارها را جلو بیندازد... ما هم خبرچین داریم. به این ترتیب ما شما را غافلگیر کردیم! از همین ناراحتید؟
بازپرس ورزشکار: (سردرگم) مسلماً خیر! (دیوانه اشاره به گردنش میکند که در حال لرزیدن است.)... یعنی بله... چه جور هم. (یک صندلی به قاضی تعارف میکند.) خواهش میکنم بنشینید. لطفاً کلاهتان را بدهید (کلاه را میگیرد و بعد پشیمان میشود.) مگر اینکه مایل باشید آن را نگه دارید...
دیوانه: بههیچوجه، نگه داریدش... تازه مال من هم نیست.
بازپرس ورزشکار: چطور؟ (به طرف پنجره میرود.) میل دارید که پنجره را ببندم.
دیوانه: ابداً، مزاحمتان نمیشوم. فقط به رئیس شهربانی اطلاع بدهید که تشریف بیاورند… میخواهم هرچه زودتر شروع کنیم.
بازپرس ورزشکار: السّاعه... ولی بهتر نیست که به دفتر ایشان برویم؟ آنجا راحتتر است.
دیوانه: شاید، ولی توی همین اتاق بود که ماجرای پُردردِسرِ آنارشیست اتفاق افتاد، اینطور نیست؟
بازپرس ورزشکار: بله همینجا بود...
دیوانه: (بازوانش را به دو طرف باز میکند.) پس همینجا!
(مینشیند و از کیف خود مدارک را بیرون میکشد. همچنین کیف بزرگ دیگری به همراه دارد که از داخل آن خرتوپرتهای دیگری درمیآورد: یک ذرهبین، یک گیره، یک قلمتراش، یک چکش چوبی مخصوص دادگاه، کتاب قانون مجازات. نزدیک در، بازپرس درِ گوشی با پاسبان گفتوگو میکند.)
دیوانه: (در حال مرتب کردن مدارک) آقای بازپرس، ترجیح میدهم که در حضور من با صدای بلند صحبت کنید.
بازپرس ورزشکار: معذرت میخواهم، قربان. (خطاب به پاسبان) از جناب آقای رئیس خواهش کنید که اگر میتوانند، فوراً تشریف بیاورند اینجا...
دیوانه: و حتی اگر نمیتوانند باز هم تشریف بیاورند.
بازپرس ورزشکار: (با سرافکندگی اضافه میکند) بله، و حتی اگر نمیتوانند...
پاسبان: (در حال خارج شدن) اطاعت قربان.