رسیـد فـرجـام سـال جـاری و شـوری نـمیبینـم
در آن چـهارشنبـه میبینم ولی سوری نمیبینـم
بـیاور هیـزم چـوب را و روشـن کـن بـسوزانـش
زبـانـه میکـشـد آتـش ؛ ولـیک نـوری نـمیبـینـم
بچرخان فشفشه یا سیم رخش افروز دستترا
جـرقـه زد ، شَـرار سـرخـی و بــوری نـمیبـیـنـم
به گِرد تشتِ عودو مُشک نوینگردهمایی گشت
در آن جز مدعـی ، پارسا و مـستـوری نمیبینـم
اگر بر قاب لب تـصویـر لـبخنـد و تـبسـمهاسـت
شـب پایان سال جز رنـج و رنجـوری نـمیبینـم
نـمایانـست که میپیمایـد امشب را چه آراستـه
ولـیکن انـدرون ، سـرمست و کیفوری نمیبینـم
نـگـه کـردم بـرانـگـیـزنـده بـود آیـینـۀ بـاستـان !
نـه اسـتـبـداد و بـیـداد و زر و زوری نـمیبـیـنـم
بـزرگی را مـن از پـیشینـیـانـم جـسـتـجـو کـردم
تِــمِ پــیـشـیـنــه در آیــنــدۀ دوری نــمـیبــیـنــم
وطن نقشونگاری جزبهشتوباغِرضوان نیست
در آن جز خار و اهریمـن ؛ گل و حوری نمیبینم
منِ مـیهـن پرست جز شادیِ مـیهـن نمیخواهـم
وطـن را غیـرِ جیـرهخـوار و مـزدوری نـمیبینـم
نـه هـر تـیمـور لَـنـگْـی فـاتـح گـیتـی گـشـا گـردد
جـهـان را زیـر پـایِ لَـنـگِ تــیـمـوری نـمـیبـیـنــم
هـویت باختـۀ بـنیاد گـسیختـه بس فـراوانسـت
تـمـاشـاگاه هـوشـم جـز کـر و کـوری نـمیبـیـنـم
بِـکَپ بر بستـر دُگْـم و لالا کن ای به خواب رفته
نگیر نسبت به خود زین گفته منظوری نمیبینم
خـطر یعنی : سـیاستـهای جـاه جـویانـۀ سـودگر
درین اصطبل بجز خوک سر در آخوری نمیبینم
نـه در مـغز سـیاسـت بوده پنـدار درست و نـیک
نـه بـیـن تـوده و کـابـیـنـه جـمـهـوری نـمیبـیـنـم
به زیـر غـلتـک سـلـطـه ؛ امـیـد و آرزو لِـه گـشت
فریب شخم و ستم همچون تراکتوری نمیبینـم
چرا پس دغدغه انبـوه و باشد دلخوشی اندک ؟
برین پرسش چو پاسخ غیرِ سانسوری نمیبینـم
غـریـو و غـرش شیـری نـلـرزانْـد بـام چـوبی را !
گـزنـد را زیــرِ شـاخـکـهـایِ زنـبــوری نـمـیبـیـنـم
سـزاوار سـتـایـش بــود ؛ عـقـاب مـردۀ بـیجـان
شـکوهمنـدیست دورِ لاشـه لاشخـوری نمیبینـم
من آن پیـکرتـراش از زنـدگی ساغـر تـراشیـدم ..
در آن جـز قـارچ غـوره آبِ انـگـوری نـمیبـینـم !
نـبـردی تـن به تـن بیـنِ خـودم با روزگارم بـود ..
درین میدانِ رزم جزخویشسلحشوری نمیبینم
من از دیـروز پـشیمـان و بـه فـردایـم امـیـدوارم
خودم پرتـو خودم بازتاب و مـنشـوری نمیبینـم
نِـگَـر ؛ پستی ، بلنـدی را چه ناهمـوار نمـودم طی
بَـر و بـالا و زیـر و رو ؛؛ آسـانـســوری نـمـیبـینـم
بـدیـدم زنـدهای را دفــنِ گــورسـتـان اقـبـالـش !
ولـیکـن مـردهای بـرخاستـه از گوری ، نـمیبـینـم
عمو فیـروز ؛ به تن کرد رخـتِ تیـره بخـتیِ ما را
نه بر اندام و دستش رقص و شیپـوری نمیبینم
دوازده برج سال همچـون سمنـدِ تیزپا بگذشت !
نه یک ساعت خـوشی و روزِ پر شوری نمیبینـم
نادیده
یزدان_ماماهانی
آغازسـرایش۲۲_۱۲_۱۴۰۲
پایانسرایش۲۹_۱۱_۱۴۰۲
༺░⃟░࿇گیـــتار بـیتــــار࿇░⃟░༻
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 04 فروردین 1403 07:45
محمود فتحی 09 فروردین 1403 06:31
درود شاعر گرامی خیلی زیبابود