دو سالی هست که بازنشسته شدم رفتم روستا زادگاه پدری ام ساکن شدم .
عید رفتیم خونه همسایه عید دیدنی خانم همسایه از همه جا سخن می گفت تا اینکه رسید به این مبحث که :
توی روستا ما طبقه متوسط بیرون زندگی مان دیگران را می سوزاند و از تو زندگی خودمان در تنگنا هستیم .
گفتم چطور رقیه خانم گفت :
پولدارها که می آیند روستا گوسفندی به هر بهانه ای نذر می کنند اما قسمت ما نمیشه میگن فلانی ده تا خونه دورتر بدبخت و بیچاره است برای آنها گوشت نذری ببرید .
در حالی که همه چون چنین فکری می کنند توی یخچالشان جا برای گوشت ندارند .
گفتم خاله رقیه تا بحال اینچنین به قضیه نگاه نکرده بودم !
خاله رقیه در ادامه گفت زن اسماعیل خودش به من می گفت ...
#محمد_مولوی
نظر 1
محمد مولوی 04 فروردین 1402 11:19